دل روا نیست ز مهرت به ستم بردارم
از کتاب:
اشعار فارسی سالم
اثر:
سالم (1800-1866)
1 دقیقه
780 مشاهده
دل روا نیست ز مهرت به ستم بردارم
به چه دل بربدهم، چون ز تو دل بردارم
گر به شام سر زلف تو شبی دست کشم
صبح تا شام دگر پنجه معطر دارم
به یکی بوسه نشد حاجت دل از تو روا
که ازآن لب طمع قند مکرر دارم
وعدهی خلد به محشر دهدم واعظ شهر
من کنون از لب و رخ جنت و کوثر دارم
به تماشای گلم سوی چمن دل نکشد
تا گل روی تو در دیده مصوّر دارم
تا به ویرانهی من رو نهی؛ ای گنج مراد
چشم چون قفل بامّید تو بر در دارم
نقطهی خال لبت باز به سالمتخلص بنما
مردم دیده ازان دانه منور دارم