دل روا نیست ز مهرت به ستم بردارم
لە کتێبی:
اشعار فارسی سالم
بەرهەمی:
سالم (1800-1866)
1 خولەک
822 بینین
دل روا نیست ز مهرت به ستم بردارم
به چه دل بربدهم، چون ز تو دل بردارم
گر به شام سر زلف تو شبی دست کشم
صبح تا شام دگر پنجه معطر دارم
به یکی بوسه نشد حاجت دل از تو روا
که ازآن لب طمع قند مکرر دارم
وعدهی خلد به محشر دهدم واعظ شهر
من کنون از لب و رخ جنت و کوثر دارم
به تماشای گلم سوی چمن دل نکشد
تا گل روی تو در دیده مصوّر دارم
تا به ویرانهی من رو نهی؛ ای گنج مراد
چشم چون قفل بامّید تو بر در دارم
نقطهی خال لبت باز به سالمناسناوی ئەدەبی بنما
مردم دیده ازان دانه منور دارم