نپرسد حال زارم را نه اغیار و نه یارم کس
از کتاب:
اشعار فارسی محوی
اثر:
محوی (1836-1906)
1 دقیقه
1109 مشاهده
نپرسد حال زارم را نه اغیار و نه یارم کس
غم و دردم مگر یاری کند ورنه ندارم کس
نه از دلتنگیم پرسد گلم، نز سینهی پرداغ
نمیآید به سیر غنچهزار و لالهزارم کس
دچار صیدم آید مر بره باز قضا ور نه
نتازد توسن ناز خود از بهر شکارم کس
گدا از تخت شه کی بهره یابد گفت منصورم
نگردد فیضیاب رتبهی معراج دارم کس
بلای ناکسی از بس تعمم کرده در عالم
که با این ناکسی امروز من خود را شمارم کس
مریض آن لبم جز آن مسیحای به چارم چرخ
مگر چاری کند دیگر نخواهد کرد چارم کس
چو خور دین نبی از چار کس شد جلوهگرمحویتخلص
به این چار آینه رو کرد کس، ناکس بچارم کس