به من روزی نماید سر و سیم اندام مهر و رو
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
903 بینین
به من روزی نماید سر و سیم اندام مهر و رو
که جانم در سراغ تن چو قمری بر زند کوکو
ز سیر سرو جوی باغ بس کن ای تذرو جان
برخ از اشک یک جوی کش و یک سرو دلجو جو
نسیم این صبحدم باشد حیاتافزا تو میگویی
ز زلف عنبرینی هست با این بار خوشبو بو
بدین ما بهشت اصل نبود جز بهشت وصل
بدل حاشا بخواهم حور و جنت خواهم از تو تو
بگوش هوش این«قوا أنفس» از مرغ سحر بشنو
خروس عرش بر فوج ملک هم میزند قوقو
نگردی تا چو قطره محو در دریای عشق دوست
محال است اتحادت تا ابد یک یک بود دو دو
به یک جلوه نمودی واله و دیوانه محویناسناوی ئەدەبی را
روا باشد نمایی گر بوی باز ای پری رو، رو