نقاب از رخ برافگن، محشری از جلوه برپا کن
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1069 بینین
نقاب از رخ برافگن، محشری از جلوه برپا کن
جهانی صبر و هوش و عقل از یک عشوه یغما کن
به سوی در قفا افتادگانت یک نگه بنگر
به چشم مست خود شور قیامت را تماشا کن
پریوار از شکنج زلف شبرنگت رخی بنما
به یک دم اهل عالم جمله را مفتون و شیدا کن
ز صحرا گردی بیهودهاش کاری نمیآید
بگو مجنون ما را رو به سوی حی لیلی کن
اگر انس است اگر جن، جملگی بیدام اسیر استند
دگر حور و ملک را بستهی زلف چلیپا کن
پس از کوری ترا دل سیر دیدن آرزو دارد
برا از دل بهجای مردمک در دیدهام جا کن
هوای «جنهالمأوی» اگر داری به سر ای دل
به راهش خاک شو در جنت کویش تو مأوا کن
بمیر از عشق لعلش، خاک گرد و در لباسی گرد
به بالا رو سوی گردون و نازی بر مسیحا کن
همیشه محویاناسناوی ئەدەبی ترک تو دارد در نظر دنیا
تو پیش از وی بیا، گر پیشبینی، ترک دنیا کن