ندهد چو رهم، بر در و دیوار بگریم
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
2 خولەک
846 بینین
ندهد چو رهم، بر در و دیوار بگریم
با ابر روم بر گل و گلزار بگریم
دل آب و جگر خون شده این دم به امیدم
یک لحظه به کام دل خود زار بگریم
منصور یکی خندهی مردانه زد و رفت
میگفت نیم زن، به سردار بگریم
با نیک و بد خلق خدا جمله به مهرم
ابر چمنم بر گل و بر خار بگریم
یک ناله ز مجنون و ز فرهاد بیادم
بگذشت به هامون و به کهسار بگریم
چون شیشه پر از می که نگونش بنمایند
همواره من از بخت نگونسار بگریم
بنواخت به تیری همه کس را به جز از من
شاید که ز بیمهری دلدار بگریم
گل گل کند از هر مژهی چشم چو گلبن
گاهی که بیاد آن گل رخسار بگریم
بیماری چشمان تو بیمارترم کرد
بیمارم و بر حالت بیمار بگریم
گردون بودش در پی هر نوش چها نیش
یک بار کنم خنده دو صد بار بگریم
خوناب دلم موج برون میزند امشب
خواهم که نگریم من و ناچار بگریم
یاد لب و دندان تو در گریهام افزود
هم لعل و گهر، هم یم زخّار بگریم
ابرم مدد از بحر کرم میطلبد باز
بر روضهگه احمد مختار بگریم
محویناسناوی ئەدەبی ز صفا موج زند آینهی دل
گر یک طپش آنجا طپم و زار بگریم
گردی ز طپیدن اگر افتاد به چشمم
تا حشر سزد گوهر شهوار بگریم