در کون بجز یاد رخ یار نداریم
لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
1 خولەک
401 بینین
در کون بجز یاد رخ یار نداریم
وز دهر بجز عارض دلدار نداریم
ای جان جهان، مونس جان، مفخر هر شأن
با توست مرا عهد و به کس کار نداریم
سلطان منی، سرور من، رهبر مای
از چاکریی درگه تو عار نداریم
عمریست ز هجران تو افتاده و محزون
غمخواریم اینست که غمخوار نداریم
جز حلقهٔ زلف تو مرا نیست به گردن
جز تار دو گیسوی تو زنّار نداریم
از عشق تو منصور صفت سوخته جانیم
و از شوق تو پروای سر دار نداریم
زان روز مرا صافیناسناوی ئەدەبی هوای می و ساقی است
هرگز هوس خرقه و دستار نداریم