دل کرد سر مرا به نثار سر آن شوخ
لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
1 خولەک
639 بینین
دل کرد سر مرا به نثار سر آن شوخ
جان کرد تنم را به غبار در آن شوخ
پروانه نیم لیک از آن شمع جمالش
زد لمعهٔ برق شده خاکستر آن شوخ
جان پیشکش پیک صبا کردم و شاید
چون بوی گل آورد مرا رهبر آن شوخ
دلدار مرا گشت سبب این دل شیدا است
ای کاش که افتادی به او خنجر آن شوخ
گر کشتن عشاق روا داشت ازین است
نه شیر، که خون داده به او مادر آن شوخ
که این لاشه ز آب و گل عشق است روایست
خاکش کنی زیر قدم یاور آن شوخ
پرسند گرت صافیناسناوی ئەدەبی چه خواهد به در دوست
گو قید غلامی شده در دفتر آن شوخ