دل کرد سر مرا به نثار سر آن شوخ
Li pirtûka:
Diwan-e Safi
Berhema:
Safî Hîranî (1873-1942)
1 Xulek
641 Dîtin
دل کرد سر مرا به نثار سر آن شوخ
جان کرد تنم را به غبار در آن شوخ
پروانه نیم لیک از آن شمع جمالش
زد لمعهٔ برق شده خاکستر آن شوخ
جان پیشکش پیک صبا کردم و شاید
چون بوی گل آورد مرا رهبر آن شوخ
دلدار مرا گشت سبب این دل شیدا است
ای کاش که افتادی به او خنجر آن شوخ
گر کشتن عشاق روا داشت ازین است
نه شیر، که خون داده به او مادر آن شوخ
که این لاشه ز آب و گل عشق است روایست
خاکش کنی زیر قدم یاور آن شوخ
پرسند گرت صافیNasnava edebî چه خواهد به در دوست
گو قید غلامی شده در دفتر آن شوخ