در ذکر امیر شمسالدین بن امیر حاجی شرف
از رشحات سحاب قلم و حرکات بنان ستوده رقم فضلای فضیلت گستر به وضوح میانجامد که در حینی که (قرا یوسف بن) قرا محمد ترکمان که از تصادم عساکر گردون مآثر امیر تیمور فرار کرده، پناه بایلدرم بایزید خان؛ والی روم به رد امیر تیمور ایلچی به قیصر فرستاده، قرا یوسف را طلب داشت و این ابیات را در مکتوب درج کرده، مصحوب ایلچی بدو فرستاد.
چون ایلچی صاحب قران به روم رسید و مضمون آمدنش معلوم رای عالم آرای سلطان روم گردید، جواب نامۀ تیموری داده، قرا یوسف را مرخص گردانید که به نزد سلطان فرخ؛ والی مصر رود. چون در آن زمان والی مصر با صاحبقران بلند مرتبت دم از محبت و مودت میزد، قرا یوسف را با سلطان احمد جلایر؛ حاکم بغداد که ملتجی بدو شده بود گرفته هر یک را در برجی از بروج قلعۀ مصر مقید گردانید و بعد از استماع وفات امیر تیمور هر دو را از قید اطلاق داده، مقرر داشت که هر یک پانصد نوکر نگاه داشته، مؤنات ایشان را از خزینۀ مصر میداده، در سلک امرا منخرط بوده، به خدمات پادشاهی قیام نمایند، مایحتاج ایشان از اسب و سلاح به ایشان تسلیم نمایند.
اما از ملازمان سلطان احمد جز خربندگان و شاگرد پیشگان بغداد در مصر حاضر نشدند و از توابع قرا یوسف جمع کثیر از مردمان کارآمدنی در آن دیار از تراکمۀ قرا قوینلو بر سر رأیت او مجتمع گشتند و مصریان را از جمعیت و کثرت تراکمه، توهم عظیم پیدا شده، به عرض سلطان فرخ رسانیدند و اگر قصد دفع قرا یوسف و تراکمۀ قرا قوینلو نشود، «عیاذا بالله» درین دیار فتنه و فساد به ظهور خواهد رسید.
بعد از مشاوره، رای مصریان بر آن قرار گرفت که در روز چوگان بازی، سلطان فرخ به قرا یوسف اشاره فرماید که با ملازمان خود پیاده گشته، سنگ ریزۀ میدان را برچیند. در آن وقت متجندۀ میاصره به تیغ بیدریغ، آن گروه بیگناه را دمار از روزگار برآورند. قرا یوسف ازین مقدمه واقف گشته، ملازمان خود را مسلح و مکمل گردانیده به میدان آورد.
چون سلطان به قرار موعود امر فرمود که قرا یوسف با ملازمان خود پیاده شده، میدان را از سنگ ریزه پاک سازد قرا یوسف همچنان سواره در برابر سلطان درآمده گفت: «ای سلطان عالم تا غایت که سلطان را با بندگان لطف و مرحمت بود از جملۀ چاکران و خدمتکاران بودیم و حالا که سلطان به سخن ارباب حقد و غرض قصد خون و غرض ما بندگان دارد مِن بعد درین دیار نمیتوانیم بود.» در سر اسب پادشاه را اکرام نموده، پهلو خالی کرده، اسب را مهمیز داده، نوکران را نهیب زده، از معرکه بیرون رفت.
و منقول است که تا دیاربکر صد و هشتاد نوبت عساکر سر راه برو گرفته، هر نوبت به زور بازو و قوت تدبیر و تدارک که جنگهای مردانه نموده بر اعدا غالب آمده، از دیاربکر به بدلیس آمده، ملتجی به ملک شمسالدین حاکم آنجا شد و دختر خود را به ملک داده، الکای پاسین و قلعۀ اونیک را بدو ارزانی داشته، قرا یوسف در آنجا قشلاق کرده در تابستان سنه تسع و ثمانمایه= به امداد و معاونت ملک شمسالدین در موضع جخر سعد با میرزا ابوبکر بن میرزا میرانشاه بن امیر تیمور مصاف داده، او را منهزم کرد و جخر سعد و مرند و نخجوان و سرور و ماکو را به ید تصرف درآورده، زمستان آن سال در مرند قشلاق کرده در سنه عشر و ثمانمایه= میرزا ابوبکر با پدر خود؛ میرزا میرانشاه از عراق و خراسان با لشکر بیکران به دفع قرا یوسف ترکمان متوجه آذربایجان شد و در شنب غازان تبریز تلاقی فریقین دست داده، شکست بر لشکر چغتای افتاده، میرزا میرانشاه به قتل رسید و آذربایجان بالکلیه به ید تصرف قرا یوسف درآمده، روز به روز درجۀ طالعش ارتفاع گرفت و طریق اتحاد و خصوصیت همچنان در مابین قرا یوسف و امیر شمسالدین مسلوک میبود. او را به فرزندی خطاب میکرد.
ولایت بدلیس و مضافات و منسوبات به طریق ملکیت بعد از آنکه به مسند سلطنت متمکن شد بدو ارزانی داشته، نشانی که به امیر شمسالدین در آن باب داده به همان عبارت نقل کرده میشود صورت نشان فرزندان اعزان «ابقاهم الله تعالی» و امراء الوسات و تومانات و هزارجات و صدجات و سرداران و حکام و عمال و ارباب و کلانتران و اهالی و اعیان و کدخدایان و ملکان کردستان عموماً و اصول و معارف و مشاهیر و متوطنان و ساکنان بدلیس و اخلاط و موش و خنوس مع توابع و لواحق بدانید که چون کمال اخلاص و یکجهتی و نهایت اختصاص و جانسپاری جناب امارت پناه، فرزندی اعزی امیر اعظم اعدل اعقل اکرم امیر الامراء الاعجم؛ امیر شمسالدین ابوالمعالی «شان الله تعالی ایام دولته و نصرته و عزه و اقباله الی یومالدین» وثوق و اعتقاد تمام حاصل شد، بر ذمت همت خسروانه مالازم و متحتم گشت که بر قرار سابق امیر مشارالیه را به انواع عواطف و سیورغالات بین الاقران ممتاز و مستثنی گردانیم.
بنابرین آثار مراحم و اشفاق پادشاهانه بر صفحات احوال او لایح و واضح شده، حالی عجالة الوقت راه حکومت و امارت و ایالت و متصرفی (مال) و جهات و حقوق دیوانی بدلیس و اخلاط و خنوس و موش و دیگر قلاع و توابع مع لواحق و مضافات و منسوبات که قبل ازین در تصرف امیر مشارالیه بوده، به تجدید بدو ارزانی داشته، بیمداخلت و مشارکت غیری بدو ارزانی داشته، بدان سبب این امر و حکم «سعادت الله فی جمیع الاقطار» سِمَت اصدار یافت که بر قرار امیر مومی الیه را امیر و حاکم و متصرف بلوکات و مواضع و قشلاق و مزارع که پیشتر ازین به امیر مومی الیه متعلق بوده، مدخل نسازند و پیرامون نکردند و مزاحم رعایا و مردمان و کسان او نشوند و هر کس خلاف فرمان نماید در محل خطاب و معرض جواب و بازخواست عظیم خواهد بود، وظیفۀ امرا و سرداران و اصول و اعیان و ساکنان و متوطنان بدلیس و اخلاط و موش و خنوس و مواضع و مزارع و کوتوالان و مقیمان قلاع آنکه پیوسته، گماشتگان جناب امارت پناه فرزندی را امیر و حاکم خود دانسته از سخن و صلاح و صوابدید ایشان انفراد ننمایند و طریق اطاعت و انقیاد و جانسپاری به تقدیم رسانند و جمیع قضایا و مهمات و معاملات خود را به گماشتگان امیر مومی الیه مفوض و منوط دانند، به هرچه رجوع کند مطیع و منقاد باشند و از جوانب برین جمله روند و چون به توقیع رفیع اشرف موشح و مزین گردد اعتماد نمایند.
تحریراً فی عاشر شهر ربیع الاول سنه عشرین و ثمانمایه= و صاحب مطلع السعدین آورده که بعد از فوت قرا یوسف به چهل روز امیر شمسالدین در روز هجدهم شهر ذی الحجة الحرام سنه ثلث و عشرین و ثمانمایه= عرضه داشت مشتمل بر اظهار دولتخواهی مصحوب یکی از نوکران معتمد خود در قراباغ اران به درگاه میرزا شاهرخ فرستاده و در اول فصل بهار که میرزا از قشلاق قراباغ بهعزم رزم (اولاد) قرا یوسف ترکمان به حدود ارزنجان نهضت فرمود، در غرۀ جمادی الاول سنه اربع و عشرین و ثمانمایه= در موضع کتمه غیاثی، قاضی محمد از پیش امیر شمسالدین؛ والی بدلیس آمده، بسی تحف و هدایا به موقف عرض رسانید، در دیوان همایون رخصت جلوس یافته، مقضی المرام عودت فرمود و چون در نواحی اخلاط منزل [مرکو] که مرغزار سبز و خرم بود مضرب خیام عساکر نصرت فرجام شاهرخی گشت، امیر شمسالدین با بعضی از امرای کردستان استقبال موکب همایون نموده در غرۀ جمادی الثانی سنۀ مزبور به تقبیل انامل فیاض سرافراز گشته، منظور نظر کیمیا اثر گردید و به نوازشات خسروانه و انعامات پادشاهانه اختصاص یافته، تجدید امضای مناشیر ایالت بدلیس کرد و در روز شانزدهم ماه مزبور رخصت انصراف یافته به ولایت خود عودت کرد و بیشایبۀ تکلف و سخنوری و غایلۀ تصلف و مدح گستری، امیر شمسالدین مردی به غایت موحد و دانا بر امور حکومت قادر و توانا بود. مردمان آن دیار را اعتقاد زایدالوصف نسبت به او بوده و هست.
همانا که مراتب سبعه را طی کرده از مقام انس بدو چیزی حاصل شده؛ چه حکایت مشهور است که در بعضی رسایل صوفیه، مسطور که وحوش و طیور را به او موانست تمام بوده در هنگام وضو ساختن جانوران وحشی آب از کف مبارک آن حضرت میخوردهاند و دیگر کرامات و خارق عادات از آن حضرت بسیار منقول است که ایراد آن درین محل حمل بر نوع دیگر میگردد اما اوقات شریف ایشان همواره به مجالست و مصاحبت سعادت نشان طایفۀ عالیمقدار علما و فضلا و جماعت عالیشأن صوفیه، مصروف بوده، بین الناس به امیر شمسالدین الکبیر اشتهار دارد و همیشه مردمان این دیار استدعای دعا و همت از ارواح طیبۀ آن حضرت میکنند.
در زمان فترات تراکمه، سکه و خطبه به نام خود کرده در بلاد کردستان الیوم زر فضی یک مثقالی معروف به شمسالدینی معروف هست که مردمان کردستان خاص برای تبرک و تیمّن نگاه داشتهاند و به نظر فقیر رسیده و سه قسم درم مضروبۀ مسکوکه به اسم سه کس از حکام بدلیس؛ یکی به نام محمد بن شرف و یکی به نام شرف بن محمد و دیگری به نام شمسالدین بن ضیاءالدین مشاهده کرد و زاویه و دارالشفا و دارالضیافه و جامع در کوک میدان که در شهور سنه عشر و ثمانمایه= بنا کرده که به شمسیه معروف است از محدثات آن حضرت است و قریۀ ترمیت مِن اعمال موش و قریۀ کفو تابع ناحیۀ کرجیکان و قریۀ کازوخ که در مابین ارجیش و عدلجواز واقع است، مع چهار مزرعه و هفت باب دکاکین و یک درب کاروانسرای و بیست خانهوار، ارامنه در نفس بدلیس و حوالی از موقوفات آن جناب باقی مانده و ماعدا از فترت زمان ضایع شده و بالفعل زاویه، معمور است. نان و آش به فقرا و مساکین میدهند و قریۀ کازوخ نیز وقف عام و خاص است به آینده و رونده طعام و نان میدهند.
و عاقبت الامر امیر شمسالدین در دست میرزا اسکندر ولد قرا یوسف ترکمان که به غایت مرد جاهل نادان بود در بلدۀ اخلاط به عز شهادت فایز گشت و به روایتی نعش آن بزرگوار از اخلاط به بدلیس نقل کرده، در جانب شرقی کوک میدان در محاذی زاویۀ خود دفن کردهاند و به روایتی در اخلاط است. در مدفن او اختلاف است در زبان.
باعث قتل او را چنان نقل میکنند که منکوحۀ او که همشیرۀ اسکندر است چون او دختر تراکمه بود طبیعتش به اسب تاختن و چوگان باختن و تیر انداختن، التذاذ تمام داشته و میخواست که در بدلیس گاهگاه اوقات خود را به دستور معهود به آن شغل صرف نماید. هرچند امیر کبیر او را از آن شغل خطیر منع میکرد که ما طایفۀ اکرادیم و قاعدۀ تراکمه در نزد مردمان ما مستحسن و مقبول نیست تَرک آن اولی است، ممنوع نمیشد.
بالضرورة کار به سرحد نزاع و خشونت رسیده، امیر شمسالدین از غایت زبانآوری و بی حیایی دختر مشتی به دهان او زده، یک دندان او شکسته، دختر دندان خود را در میانۀ کاغذ پیچیده مکتوبی مشتمل بر شکوِه و شکایت نزد برادر خود؛ بارجیش فرستاد. آن ظالم بیباک که به دلو اسکندر موصوف بود چون امیر شمسالدین به ارادۀ ملاقات او به اخلاط رفت، بدین واسطه او را به قتل آورد اما به اعتقاد راقم حروف این قول مستبعد مینماید. ظاهراً باعث قتل امیر کبیر اظهار اخلاص و یکجهتی اوست که به آستانۀ میرزا شاهرخ کرده بود.
به هر تقدیر بعد از شهادت آن امیر کبیر، خلف صدق او امیر شرف والی ولایت و متصدی امر قلادۀ حکومت گشت و او مردی مجذوب شوریده حال بود. شبها در گلخن حمامات خُفتی و قفسی از آهن ساخته، روزها در آنجا نشستی و زبان را بدین کلمات، مترنم ساختی که جای کبک نر در قفس است. ازین جهت ایام او چون زمان گل خندان بقایی نداشته و ازو آثاری در صفحۀ روزگار نماند.
و از ثقات روات مروی است که شاهم خاتون زوجۀ امیر شرف که از دختران ملکان حسنکیف بود در زمان حیات شوهر از علما فتوی گرفته به حبالۀ نکاح میر سیدی احمد ناصرالدینی درآمد. بعد از آنکه امیر شرف به ریاض رضوان خرامید و ازو شمسالدین نام؛ پسری خوردسال ماند که هنوز لیاقت حکومت و دارایی نداشت؛ بنابرین زمام مهام ملکی و مالی ولایت بدلیس به کف کافی میر سیدی احمد و شاهم خاتون درآمد و از صدور این واقعه، آقایان روزکی آغاز عناد و سرکشی کرده، هرکس ناحیه از نواحی بدلیس به صرافت خود متصرف گشت؛ چنانچه میر محمد ناصرالدینی اخلاط را و عبدالرحمن آغا قوالیسی ناحیۀ چقور و موش را ضبط کرده، هرج و مرج در میانۀ طوایف روزکی افتاده، هر کس به زعم خود دعوی حکومت و ارادۀ امارت نمودند.
چند وقت احوال ولایت بدلیس به این منوال بود تا آنکه روزی امیر شمسالدین بهعزم شکار از قصبۀ بدلیس بیرون آمده، عمر یادگاران نام؛ شخصی از عشیرت با یکی خر الاغ چند از هیمه بار کرده، از ناحیۀ کیفندور به طریق معهود عزم فروختن نیت شهر کرده، در سر پل عرب به یکدیگر دوچار گشته، عمر رعایت ادب، مرعی نکرده، الاغان خود را از راه بیرون نیاورد و چنان راند که هیمۀ چوب به زانوی او خورده، امیر شمسالدین گفت: «ای ابله خر مگر چشم نداری که الاغان خود را نگاه داری تا مردمان بگذرند؟» عمر نیز بیمحابا در جواب مبادرت نموده بر سبیل خشونت گفت آن کس چشم ندارد که به عیب خود بینا نیست. امیر شمسالدین از سخن او به غایت خشمناک و اعراضی گشته در مقام آزار و اهانت او درآمد. باز از روی مرحمت و اشفاق صبر و تحمل شعار خود کرده به عفو و اغماض درگذرانید.
بعد از آنکه از عارضۀ غضب و استیلای خشم فارغ گشت به خود تأمل کرده گفت مبادا جرأت این مرد عامی بنا بر مدعایی بود! چون از شکار مراجعت فرمود عمر یادگاران را دید که هیمۀ خود فروخته به خانه عودت کرده، او را به نزد خود طلب داشته گفت: «ای کُرد نادان این سخنان یاوه و هذیان بود که به روی من گفتی و پای از جادۀ ادب بیرون نهادی.» و عمر زبان استکانت به صنوف اعتذار گشاده گفت: «ای مخدومزادۀ حقیقی و ای نور دیدۀ صمیمی، بنده ترک ادب نکرد بلکه از محض دولتخواهی و خیراندیشی کلمه چند به اداء کُردانه و وضع صادقانه به موقف عرض رسانیده، اگر چنانچه گوش استماع داشته باشی، بنده را در خلوت به نزد خود طلبیده، مشروحاً به عرض رسانیم.»
چون امیر ازو مفصل این مجمل استفسار نمود عمر قضیۀ والدۀ او با امیر سیدی احمد ناصرالدینی که در حین حیات پدرش از علما فتوی گرفته به نکاح او درآمده بود و امور مهمات حکومت را که پیش گرفتهاند (من) اوّله (الی) آخره بلازیاده و نقصان خاطرنشان او کرد.
امیر شمسالدین بر حسن رأی صوابنمای او آفرین کرده، فرمود که جبر این خذلان و علاج این نقصان به چه عنوان توان کرد. عمر عرضه داشت که فلان و فلان از جوانان کارآمدنی روزکیان را یک یک به نزد خود آورده، ایشان را به وعده و وعید، خوشدل گردانیده، به خود متفق باید ساخت. بعد از آن بنده بگویم که چه میباید کرد.
امیر شمسالدین حسب الصلاح شروع در آن مهم نموده هر روز یک دو نفر از جوانان روزکی به نزد خود طلب داشته، ازیشان بیعت میگرفت. به یکبار میر سید احمد ازین مقدمه خبردار گشته، سالک طریق فرار شده، التجا به میر ابدال؛ حاکم بختی برد. فی الفور امیر شمسالدین والدۀ خود را به قتل آورده از عقب میر سید احمد بر سبیل استعجال متوجه ولایت بختان شد.
چون توجه امیر شمسالدین به سمع امیر ابدال بختی رسید لشکر خود را جمع ساخته به کنار رودخانۀ ضلم آمده، مستعد جنگ و جدال و آمادۀ حرب و قتال شد. امیر شمسالدین را استقبال نموده چون تلاقی فریقین نزدیک رسید امیر شمسالدین قاصدی به نزد امیر ابدال فرستاده، ازو میر سید احمد را طلب داشت. امیر ابدال در جواب فرمود که در محلی این ارادۀ معامله از قوت به فعل میآید که ایشان میر حسن شیروی را که قبل ازین یکی از امیرزادگان بختی را به قتل آورده، فرار کرده، پناه به درگاه شما آورده، او را به ما سپارید. ما نیز میر سید احمد را تسلیم شما نماییم.
القصه بعد از ارسال رسل و رسایل قرار بدان شد که امیر شمسالدین چند نفر از آقایان روزکی به طریق رهن به عوض میر حسن شیروی نزد میر ابدال فرستاده، او میر سید احمد را بفرستد. بعد از آن امیر شمسالدین میر حسن را نزد او ارسال دارد و آغایان را بیاورد. بنابرین امیر شمسالدین چند نفر از مردمان جَلد که در شناوری مهارت و در مردانگی جسارت داشتند به رهن میر سید احمد فرستاد و به ایشان چنان قرار داد که میباید که شما در کنار رودخانه جا کرده، هرگاه در اوردوی ما غوغا پیدا گشته، آثار شبیخون پیدا شود، شما باید که ترک اسب و سلاح و اسباب خود کرده، برهنه خود را به آب انداخته، به شناوری از آب عبور نموده به لشکر ما ملحق شوید که من به هیچ وجه میر حسن را به دست طایفۀ بختی نخواهم داد.
آقایان روزکی حسب الاشاره متوجه ملازمت میر ابدال گشته، او نیز میر سید احمد را به استدعای آنکه میر حسن را در عوض خواهد فرستاد و در مابین، صلح و صلاح شده، هر دو خلاص خواهد شد، میر سید احمد را روانه ساخت. چون سلطان ایوان چهارم کلاه زراندود از سر نهاده، شب لباس عباسی پوشیده و سپهر بی مهر دیدۀ انتظار سرهنگان شب باز کرد، امیر شمسالدین به تیغ انتقام سر رشتۀ حیات میر سید احمد نمک حرام را قطع کرده، پُردلان روزکی را به قصد شبیخون به کنار رودخانۀ زلم فرستاد. قراولان لشکر بختی از هجوم ایشان سراسیمه گشته، غوغا در میانۀ ایشان انداخت.
در خلال این احوال، آقایان روجکی واقف شده، خود را به آب انداخته به شناوری گذشته به عسکر خود ملحق شدند. علی الصباح که خسرو خاور، جنود انجم از کنار دریای مغرب بهعزم مراجعت چرخ چهارم اعلام روزگار اضاءت آثار برافراخت و دفع ظلام را پیشنهاد همت عالی نهمت ساخت، هر دو گروه بهعزم رزم، پای جلادت به میدان شهامت درآورده در کنار (رودخانه) مستعد جدال شدند.
امیر شمسالدین اسب خود را مهمیز زده، پیش آمده گفت: «ای میر ابدال من نوکر خود را که به من دشمنی و خیانت کرده بود به قتل آوردم مِن بعد مرا با شما عداوت و خصومت نیست. اگر چنانچه میل منازعه و مناقشه دارید اینک میدان و مرد میدان.»
چون این سخن مسموع طایفۀ بختی شد میر ابدال نیز اسب خود را پیش رانده گفت که: «ای امیر شمسالدین آبا و اجداد عظام شما از قدیم الایام بزرگ و سفیدریش اجداد ما بودهاند و همواره در میانۀ ایشان ابواب مصادقت و محبت مفتوح و طریقۀ مخالصت و مودت مسلوک بوده. (ع) معاذالله که کاری پیشه سازم که خلاف عادت قدیمه در نظر خلایق و خالق، مطرود و مردود باشد و نزد همگنان در دنیا و عقبی شرمساری کشم اگر چنانچه میر سید احمد حد خود را فراموش کرده، پای از دایرۀ ادب بیرون نهاد به جزای خود رسید. اکنون توقع از مکارم اخلاق و حسن اشفاق چنان است که بساط مجادله را درنوردیده، طرح اتحاد و دوستی اندازید.»
چون امیر شمسالدین دید که امیر ابدال زبان به صنوف اعتذار گشاده از روی رفق و اصلاح سخن میگوید از طرفین تأکید بنای دوستی و انبساط، مرعی داشته از آنجا شرف مراجعت ارزانی داشت و از آن روز موسوم به امیر شمسالدینِ دشوار شد و سلطان احمد و سلطان محمود و ضیاءالدین و امیر شرف و امیر ابراهیم؛ پنج پسر داشت.
سلطان احمد و سلطان محمود و ضیاءالدین در تاریخ سنه خمس و ثلثین و ثمانمایه= به مرض طاعون فوت شدند و امیر شرف نیز به اجل موعود در ریعان جوانی و عنفوان زندگانی عالم فانی را وداع نمود.
امیر ابراهیم بعد از فوت پدر ولی عهد شد مدتی حکومت کرد. چون به عالم جاودانی خرامید خلف صدق او امیر حاجی محمد قایم مقام پدر گردید و در تاریخ سنه سبع و اربعین و ثمانمایه= در میانۀ شهر بدلیس در کنار رودخانۀ رباط، مدرسه و مسجد بنا کرده، بعد از یک سال به اتمام رسانید و در سنه خمس و ستین و ثمانمایه= به جوار رحمت حق پیوسته، در جنب مسجد مدفون است و ازو ابراهیم و امیر شمسالدین نام؛ دو پسر سعادت اثر در صفحۀ روزگار یادگار ماند. امیر ابراهیم بهموجب وصیت پدر متصدی امر حکومت گشت و احوال او مشروح مذکور خواهد شد.