در بیان شهر و قلعۀ بدلیس که بانی او کیست و باعث عمارت آن چیست؟

از کتاب:
شرفنامه
اثر:
شرف خان بدلیسی (1543-1603)
 32 دقیقه  1190 مشاهده
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیاساز کیست
که چندین نگار از تو بر ساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه سوزی قرارت کجاست
ور از در درآیی دیارت کجاست
ز ما سر برآری و با ما نه
نمایی به ما نقش و پیدا نه
ندانم چه مرغی به این نیکویی
ز ما یادگاری که مانی تویی

بر رأی جهان آرای معماران بلاد و امصار و ضمیر منیر مشکل‌گشای مهندسان قلاع و حصار، در پردۀ اختفا و استتار نماند که چون استنباط غرایب حالات معموره عالم و استخراج نوادر اتفاقات معظم بنی‌آدم که فی الجمله از تدوین فن سیر و علت اصحاب خبرت و ارباب خبر آنهاست، همه کس را به سهولت میسر نه؛ چه بعد از طی کتب متداوله، این قضیه ملحوظ می‌گردد که بدلیس از آثار اسکندر رومی است و در بعضی نسخ ترکی و فارسی املای آنجا را به تاهم نوشته‌اند اما غلط است؛ چراکه به قول ارباب خبر و به روایت اشهر، بدلیس نام یکی از غلامان اسکندر است که بانی قلعه و بلده بود و مع هذا صاحب لغت قاموس آورده که بدلیس جایی را گویند که آب و هوای خوب داشته باشد و بعضی، بلدۀ بدلیس را داخل آذربیجان و بعضی تابع ولایت ارمن می‌دانند اما به اتفاق اکابر آفاق، داخل اقلیم رابع است.

محصل کلام غرابت انجام آنکه نقلۀ اخبار و جملۀ آثار مرقوم کلک بلاغت شعار گردانیده‌اند که در محل و زمانی که اسکندر از بابل و عراق عرب به جانب روم نهضت فرمود، گذرش بر ساحل رودخانۀ شطالعرب افتاده، در صدد آن شد که هر آبی که از اطراف و جوانب داخل رودخانه میشد آن را به استصواب حکما امتحان نمایند که کدام یک در خفت و ثقلت و خورش و گوارش بر دیگری فایق می‌آید.

بدین طریق عبور و مرور نموده به آن محل می‌رسند که رودخانۀ بدلیس داخل می‌شود. چون به سنگ امتحان می‌آزمایند سبکتر می‌آید و کفی از آن چون برداشته، می‌آشامند به مذاق ایشان خوشگوارتر می‌نماید. بدین دستور کنار رودخانه که شارع عام است گرفته می‌آید تا به مقامی می‌رسد که آب رودخانۀ کسور و رباط به یکدیگر ملحق می‌گردد. چون این هر دو آب را موازنه می‌نمایند آب رودخانۀ کسور بهتر از آب رودخانۀ رباط به مذاق ایشان خوشگوار می‌آید؛ همچنان کنار رودخانۀ کسور را گرفته بالا می‌روند تا به سرچشمه که منبع رودخانۀ کسور است می‌رسند.

مصفا چون دل خلوت‌نشینان
منور همچو چشم پاک‌بینان
رسیده قعر او تا گاو و ماهی
نموده همچو عینک از سیاهی
گیاهی کاندرو نشو و نما کرد
به‌جای برگ، بیرون عینک آورد
ز بیداد تموز و گرمی وی
پناه آورده سویش جلۀ دی
به حدی سرد کز بیم فسردن
نیارد عکس در وی غوطه خوردن
کند گر زنگی آنجا گذاری
که شوید در وی از عارض غباری
شود از گرد ظلمت آنچنان پاک
که بتوان دید در وی عکس ادراک

آن کوه و چشمه‌سار و آن سبزه و کوهسار در نظر اسکندر در غایت لطافت و صفا درمی‌آید و مکانی ملاحظه می‌فرماید که در قرون و ادوار، دیدۀ روزگار چون آن محل ندیده بلکه گوش زمانه از افواه و السنه، مثل آن ترانه نشنیده در اطرافش سبزه‎های نو، خاسته و صحنش به انواع ریاحین و سنبل پیراسته، جبالش مانند خضر سبزپوش، درختانش خلعت گوناگون بر دوش.

هوایش اعتدال از جان گرفته
نم از سرچشمۀ حیوان گرفته
زمین‎هایش ز آب ابر شسته
درو گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته
گلش چون گلرخان، پروردۀ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایه‌اش بال و پریدی

القصه آب و هوای آن دیار موافق مزاج اسکندر افتاده، چند روز به واسطۀ استراحت، رحل اقامت بر سرچشمۀ مذکوره انداخت و بساط عیش و خرمی بگسترانید و از کف ساقیان سیمین ساق زهره جبین، جام‎های بلورین نوشید. آوازۀ عیش و عشرت و نوای سرور و بهجت به دایرۀ چرخ چنبری رسانیده و همانا که اندک عارضه داشته که در مابین عوام‌الناس مشهور است و در السنه و افواه مذکور است که استخوانی به دستور شاخ گاو در سر او پیدا شده که هر چند اطبای حاذق و حکمای مدقق در ازالۀ آن سعی مشکور و جهد موفور نموده‌اند اثری بر آن مترتب نگشته و چند روز که در آن سرچشمه اقامت داشته، آن مرض به کلی مندفع شده؛ چنانچه او را هیچ عارضۀ دیگر نمانده و الحال مکانی مسطح در سرچشمۀ مزبوره هست که آن را چشمۀ اسکندر می‌نامند و در میانۀ مردمان بدان مشهور است.

بنا بر موافقت آب و هوای آنجا به خاطر اسکندر می‌رسد که شهر و قلعه بنا کند که قرنا بعد قرن و بطنا بعد بطن از آن بازگویند. به بدلیس نام؛ غلام خود می‌فرمایند که درینجا قلعه و شهری بنا نماید و در متانت و حصانت به نوعی اقدام می‌باید کرد که اگر مثل من پادشاهی ارادۀ تسخیر آن کند کمند مقصود به کنگرۀ کاخش نرسد.

بدلیس حسب الفرمان قضا جریان به تعمیر قلعه و عمارت حصار مبادرت نموده، قریب به دو فرسخی چشمه، در مابین رودخانۀ کسور و رباط، در موضعی که الحال جای قلعه و قصبۀ بدلیس است بنا کرده، به اندک فرصتی به اتمام می‌رساند و در محلی که اسکندر از سفر ایران عودت کرده بدانجا می‌رسد، بدلیس درِ قلعه و حصار را استوار کرده، آمادۀ جنگ و جدال و مستعد حرب و قتال شده، گردن از طوق اطاعت و فرمان‌برداری درکشیده، اسکندر هرچند قاصد و پیغام فرستاده، گوش او را به گوهر نصایح و درر مواعظ گرانبار گردانید، اثری بر آن مترتب نگشته، همچنان حلقه بر در تمرد و عصیان زده، اسکندر نیز مقید به محاصرۀ قلعۀ بدلیس نشده، به عفو و اغماض درگذشت.

چون یک منزل در میانۀ مسافت واقع شد بدلیس شمشیر و کفن در گردن انداخته، کلید قلعه و مفتاح حصار برداشته، توجه به آستانۀ اسکندری نمود و زبان عجز و انکسار و لسان استکانت و اعتذار برین مقال گشود که پادشاه عالم تمرد و عصیان بنده به اشارۀ عالیۀ شهریاری صادر شد؛ چراکه در محلی که بندۀ بی‎مقدار را به عمارت قلعه و حصار مأمور گردانیدند، به لفظ گهربار فرمودند که در متانت و استحکام قلعه به نوعی باید نمود که مثل من پادشاهی را به سعی و اقدام تسخیر آن میسر نشود بلکه کمند تسخیر خواقین گردون سریر و سلاطین جهانگیر بر کنگرۀ کاخش نرسد و طایر عقل دوربین روشن دلان صافی ضمیر به شهیر احساس پیرامون شرفات اساسش نتواند گردید.

بنابرین فرمان واجب الاطاعه به گستاخی جرأت نموده‌ام و کمیت قباحت در میدان وقاحت دوانیده، اکنون به هر عقوبت که پادشاه عالم پناه روا دارد مستوجبم. اسکندر را ادای بدلیس خوش آمده، نام بلده و قلعه را به نام او موسوم ساخت. حکومت و دارایی آنجا را به طریق تملیک بدو ارزانی داشته، کلاه گوشۀ قدر و منزلتش را به اوج آفتاب رسانید و چون هیأت مجموعی قلعۀ بدلیس مثلث افتاده، به واسطۀ آن دایم الاوقات از اضطراب و انقلاب خالی نیست.

و از ثقات روات مروی است که در ازمنۀ سابقه، مار بسیار در قلعه پیدا شده، سکان و متوطنان آنجا را از کثرت حیه تعیش به دشواری بوده، آخرالامر حکما در درگاه قلعه، طلسمی تعبیه نموده‌اند که مار کمتر گشته مزاحم مردمان نمیشود و الحال به شکل آدمی که مار در دست دارد از سنگ تراشیده در روی دیوار نمایان است و به طلسم درگاه اشتهار دارد و قصبۀ بدلیس در بندی است در مابین آذربیجان و دیاربکر و ربیعه و ارمن که اگر حاجیان ترکستان و هندوستان از ایران و عراق و خراسان به زیارت حرمین الشرفین «زادهما الله تعالی تشریفاً و تعظیماً» توجه فرمایند و اگر سیاحان جده و زنگبار و تاجران خطا و ختن و روس و سقلاب و بلغار و سوداگران عرب و عجم و روندگان اکثر عالم، تردد نمایند مادامی که از سنگ سوراخ بدلیس مرور و عبور نکنند، میسر نیست و این سنگ سوراخ در یک فرسخی بدلیس به طرف جنوبی واقع شده و نفس‌الامر آبی است که چون از زمین بر می‌آید به مرور دهور سنگ می‌گردد که مرتبه مرتبه به مثابه سدی شده که مترددین از آنجا به دشواری عبور می‌نموده‌اند.

خاتون خیره که در آن عصر بوده مسجدی و یک طاق پل عظیم در نفس بدلیس ساخته که به پل و مسجد خاتون مشهور است. آن سنگ را سوراخ کرده، بالفعل کاروان و مردمان به سهولت می‌گذرند. مکان شریف است و قدمگاه رجال الله. مردمان خوب از مشایخ و اهل الله بدانجا می‌رسند و واقدی از نوفل بن عبدالله روایت می‌کند که در زمان خلافت عمر «رضی الله عنه» عیاض بن غنم به تاریخ سنه سبع و عشرین= من الهجرة به فتح دیاربکر و ارمن مأمور گشته، در آن حین حاکم اخلاط؛ یوسطینوس نام کافری و حاکم بدلیس؛ سروند بن یونس به طارقه و ملک موش و صاصون سناسر نام کافری بود پیشوا و مقتدای ایشان. یوسطینوس حاکم اخلاط بود، طارون نام دختر خود را ولی عهد خود ساخته بود، در فتوح البلاد می‌آورد که پدر را اراده چنان بود که دختر را به عقد نکاح ابن عم خود بغوز بن سروند؛ حاکم بدلیس درآورد. دختر به جانب موش بن سناسر که او جوانی بود به حلیۀ حسن و جمال پیراسته و به زیور ملاحت و سماحت آراسته، میل تمام داشت و در محلی که حکام کفار فرزندان خود را به معاونت مریم بن داراب؛ والی «آمد» فرستادند، طارون نیز از نیابت پدر بدان سفر مأمور شد.

چون به موش بن سناسر ملاقات اتفاق افتاد به یکبارگی عنان اختیار از قبضۀ اقتدار او بیرون رفته در خفیه به موش، سخن یکی کرده از لشکرگاه فرار نمود و به خدمت عیاض بن غنم رفته، به شرف اسلام درآمده، طارون را به عقد نکاح موش درآوردند.

آخر طارون با اصحاب عیاض مقدمه ساخته، فرار کرده به نزد پدر آمد که موش مرا به زور مسلمان ساخته بود، باز به دین خود مراجعت کردم تا فرصت یافته پدر را به قتل آورده، اخلاط را به صلح تسلیم لشکر اسلام کرد و سروند؛ حاکم بدلیس نیز به وسیلۀ یوقنا صد هزار دینار و هزار طوب اقمشه و دیبای افرنج و پانصد اسب تازی و صد شهری تقبل نموده، به عیاض صلح کرد و متوطنان بلده، اکثر ارامنه‌اند و اسلامیۀ آنجا به مذهب حضرت امام شافعی «رضی الله عنه» عمل می‌کنند، مگر معدودی چند که در ایام تسلط اتراک، آبا و اجداد ایشان متابعت آن قوم کرده، مذهب امام اعظم ابوحنیفه دارند و مردم ولایت عموماً شافعی مذهب‌اند. بالتمام به طاعات و عبادات راغب و مایل‌اند و جملۀ مردم شجیع و کریم و سخی طبعند مسافردوست و مهمان‌پرست واقع شده‌اند و در هر قریه از قرای اسلامیه که دو سه خانه باشند، مسجدی ساخته، امام و مؤذن نگاه داشته، نماز به جماعت می‌گذارند.

در ادای فرایض و سنن، همواره شعایر اسلام، مرعی داشته، همیشه مردمان قابل و فاضل در آن بلدۀ طیبه، نشو و نما یافته‌اند؛ از آن جمله مولاء اعظم قدوۀ نحاریر، عالِم حاوی کمالات نفسانی؛ مولانا عبدالرحیم بدلیسی که مرد دانشمند بوده، حاشیه در کمال لطافت و دقت بر مطالع نوشته، در منطق و معانی ازو مصنفات مشهور بین الفضلا معروف است و مولانا محمد برقلعی که در علم فقه و حدیث سرآمد فضلا و علما و مقبول فقها است در علم نحو بر خبیصی و بر هندی حاشیه به نام امیر شرف؛ حاکم بدلیس نوشته، منظور خاص و عام است، در بدلیس نشو و نما کرده و حضرت قطب المحققین و برهان المدققین حافظ اوضاع الشریعه، قدوۀ ارباب الطریقه؛ شیخ عمار یاسر که مرید شیخ ابونجیب‌الدین سهروردی است و بیر شیخ نجم‌الدین کبرا «قدس الله تعالی ارواحهم» از بدلیس است و جناب فضایل مآبی، عرفان شعاری مولانا حسام‌الدین بدلیسی نیز عالم عامل بوده و انتساب وی در تصوف به حضرت شیخ عمار یاسر می‌رسد و بعد از ریاضت و مجاهدات که به مرتبۀ کمال رسیده، تفسیری در تصوف نوشته و مولانا ادریس حکیم ولد مولانا حسام‌الدین است که مدتها منصب انشاء سلاطین آق قوینلو بدو متعلق بوده و آخر به ندیمی مجلس سلطان سلیم خان سرافراز گشته، در فتح مصر در رکاب نصرت انتساب سلطانی بوده، در آنجا قصاید غرا در مدح سلطان گفته و این ابیات را در یکی از قصاید خود درج کرده، اظهار شکایت می‌کند:

کساد نقد من از جهل تا به کی رایج
چو صاف و ناسرۀ فضل را تویی معیار
ز مصر جامع فضلم نشد جوی حاصل
گهر کشیده به خروار جاهلان خروار
مگر که مصر شده بر فقیر ارض حرام
که یک حلال نشایم که برکنم ز اشجار
گرفتم آنکه ندارم برت حق خدمت
ز بهر تو بود این هجرتم ز یار و دیار
به روم و شام و به کرد و دیاربکر مراست
چو بنده، زار و پریشان گروه اهل تبار
به اهل جاه اگر عرضه دهم بر شاه
به خود بپیچد و فی الحال طی کند طومار
چو هست درگهت ای شاه مصر مجمع فضل
سزد که جامع علمی کنی به استشهار
ببین ز عقلی و نقلی و با فنون ادب
ز فقه و طب و ریاضی ریاض هر اشجار
بر آسمان علوم آنکه هست معراجش
چگونه رفعت ادریس را کند انکار

و تاریخ فارسی در آثار و احوال سلاطین عثمانی نوشته و قانون ایشان را در آنجا درج کرده و الحق که در آن نسخه، داد فصاحت و بلاغت داده، توان گفت که در سلاست و روانی، او را نظیری نیست. چون مبنی بر احوال هشت نفر از سلاطین است موسوم به هشت بهشت گردانیده و قریب به هشتاد هزار بیت است و در محلی که شاه اسماعیل خروج کرده، مذهب روافض را رواج داد.

مولانا ادریس تاریخ آن را مذهب ناحق یافت و چون این قصه، مسموع شاه شد مولانا کمال‌الدین طبیب شیرازی را که مصاحب و ندیم مجلس خاص بود فرمود که به مولانا مکتوب بنویس و سؤال نمای که این تاریخ را او گفته است یا نه. مولانا به امتثال امر مبادرت نموده، مکتوبی مشتمل بر انواع لطایف و ظرایف به مولانا ادریس نوشته، ارسال نموده، مولانا چون بر مضمون مکتوب اطلاع می‌یابد انکار نکرده می‌گوید که بلی من یافته‌ام اما ترکیب عربی است، مذهبنا حق گفته‌ام. شاه اسماعیل را اداء مولانا خوش آمده، حکم همایون به جهت طلب مولانا و ترغیب ملازمت خود کرده، مولانا از آن ابا کرده و این قصیده که چند بیت ازو ایراد می‌شود در معذرت گفته، به خدمت شاه فرستاده:

مرا میدان ابا عن جد غلام خاندان خود
که جدم خادم جدت به راه قدس، چاکر شد
ز تلمیذان جد ثانی شاه است والد هم
که علم ظاهر از وی دید و باطن زو منور شد
طریق بندگی خاص من با شاه حیدر هم
ز حسن اختلاط بنده همچون شیر و شکر شد
ز حسن اتفاق است این که در آیات فرقانی
به هر جا نام اسماعیل، نام بنده هم بر شد

و ابوالفضل افندی ولد او که به زیور فضیلت آراسته بود، در زمان سلطان سلیمان مکان به دفترداری روم ایلی سرافراز گشته، مدتی در آن مهم اوقات صرف کرده. اتفاقاً دو پسر قابل داشت به نوعی که هرگز ازین قضیه واقع نشده از غلطه در کشتی نشسته، به جانب استنبول می‌رفته که به یکبار باد نومیدی برخاسته و تلاطم دریای محنت قرین حال فرزندان آن دولتمند گشته، سفینۀ عمر آن شوربختان در گرداب بلا غریق گردید و فلک امید آن نامرادان را به ساحل کمال نرسیده، زورق حیات ایشان در بحر ممات ناپدید شده، در شکم نهنگ فنا چنان ناچیز و مستهلک گشتند که هرگز ازیشان (خبری و اثری) به ناحیت بقا نرسید.

کشتی هر کس که شد غرق به طوفان او
پنجۀ عکس اندر آب دست شناور شکست

و ابوالفضل افندی بعد از سوزش آتش فراق فرزندان رشتۀ طول حساب در دفتر امل پیچیده، مستوفی دیوان «کل شئ هالک الا وجهه» برات حیاتش را بر شهرستان «له الحکم و الیه ترجعون» نوشت و قابض ارواح، طومار روزنامچۀ عمرش را درنوردید و از مولانا ابوالفضل افندی اولاد ذکور نمانده، منقطع النسل شد و شیخ ابوطاهر الکردی که مولانا نورالملة والدین مولانا عبدالرحمن جامی، ذکر او در نفحات کرده، از بدلیس است و مزار فایض الانوارش در جانب غربی بدلیس در محلۀ کسور واقع شده و شکری شاعر که مدتی خدمت امراء ترکمان و ملازمت شرف خان؛ حاکم آنجا می‌نموده و آخر در سلک ندماء مجلس سلطان سلیم خان منخرط گشته، لطیفی رومی اسم او را در تذکرة الشعرای ترکی می‌آورد و وقایع زمان او را به نظم آورده، سلیم‌نامه، نام نهاده، الحق دادِ شاعری داده از قصبۀ بدلیس است.

غرض که همواره بلدۀ بدلیس مجمع فضلا و علما و مقر دانشمندان و مستعدان بوده و جناب فضیلت شعاری مولانا موسی که الحال تدریس مدرسۀ شکریه بدو متعلق است از مولانا شاه حسین؛ جد خود که عمر طبیعی یافته، صد و بیست مرحله از مراحل زندگانی طی کرده بود. به مسود اوراق نقل نمود که بهرام بیگ ذوالقدر را که از نیابت شاه اسماعیل به حفظ و حراست عدلجواز و ارجیش و بارگیری مأمور گردانیده بودند، با گماشتگان شرف خان که در اخلاط و آن حدود می‌بودند منازعه و مجادله اتفاق افتاد.

شرف خان شیخ امیر بلباسی را به دفع او فرستاده، موازی پانصد نفر از طلبه و دانشمندان بدلیس به نیت غزا و جهاد، تیر و کمان برداشته همراه شیخ امیر متوجه ارجیش شدند و آب و هوای آن بلده به اتفاق جمهور از حیز وصف بیرون است و لطافت و نزاهت باغات و عماراتش از نهایت تعریف، افزون؛ چنانچه شیخ الاسلامی افضل الانامی مولانا عبدالخلاق که ولد شیخ حسن خیزانی است و او خلیفۀ شیخ عبدالله البدخشانی (است) مزار پر انوار ایشان در قرب کوک میدان است و مکان ستجابت دعاست و سلسلۀ ایشان در تصوف به شیخ رکن‌الدین علاء الدولۀ سمنانی «قدس الله سرّه العزیز» منتهی می‌شود و این چند بیت در تعریف آب و هوا و لطافت بلدۀ بدلیس از نتایج طبع گهربار و افکار درربار اوست:

وه چه بدلیس که شرمنده و خجلت زده‌اند
آب خضر و نفس عیسی‌اش از آب و هوا
چه مقامی‎ست که از نزهت و پاکیزه‌گیش
شده از روی زمین باغ ارم ناپیدا
چه دیاری‎ست که از طیب وی آهو چو شنید
خواست صحرای ختن را کند آن لحظه رها
تا در آن کوی کند نافۀ مشکین را عرض
گفت باد سحرش کین چه خیالی‎ست خطا
مشک چین آمده خاک سر آن کو یکسر
مرو آنجا که متاع تو بود خاک بها
چه زمین است که از صفوت خاک خوش او
از گلستان جنان آمده عمری‎ست صبا
تا غباری برد از ساحت پاکش سوی خلد
که کند غالیه انگیزی جعد حورا
لیک هرچند که سرگشته در آن کو گردید
به غباری نشدش دسترس از عین صفا

در زمستان اگرچه از کثرت برف و اشتداد سرما و دمه، چند ماه در آنجا مردمان عذاب دارند اما با وجود این، هوایش چندان برودت ندارد که مردم متاذی شوند و اهالی آنجا از مفلس و غنی، غریب و شهری، هیمۀ چوب می‌سوزانند و حمل استری، هیمۀ خشک به یک درم نقره که دوازده اقچۀ عثمانی است می‌فروشند. در حمامات آنجا نیز هیمۀ چوب می‌سوزانند و بعضی اوقات در عین زمستان از کثرت برف طریق عبور و مرور بر آینده و رونده، منسد می‌گردد.

از قدیم الایام سلاطین معدلت گزین و خواقین حشمت آیین به واسطۀ محافظۀ طرق، کفره و اسلامیۀ آن بلده را از جمیع تکالیف عرفیه و شرعیه، معاف و مسلم داشته‌اند. امثله و احکام شرعیه و اوامر و فرامین مطاعه، موکد به لعنت‌نامه داده، حکام آنجا بقاع خیر از مساجد و مدارس و خوانق و حظایر و حمامات و قنطرات، بسیار ساخته‌اند؛ چنانچه بیست و یک پل از سنگ تراشیده در میانۀ شهر موجود است. مردمان بر آنجا تردد می‌کنند و شانزده محله و هشت حمام دارد و چهار جامع بزرگ است؛ یکی از قدیم الایام کلیسای ارامنه بوده در حینی که لشکر اسلام را فتح شهر میسر شد آن را مسجد نموده‌اند و به قزل مسجد مشهور است و یکی دیگر از بناهای سلاجقه است که تاریخ آن را به خط کوفی نوشته‌اند و به جامع کهنه اشتهار دارد و جامع دیگر، امیر شمس‌الدین؛ والی آنجا مع زاویه در جنب کوک میدان بنا کرده که مسمی به شمسیه است و چهارم جامع شرفیه است که شرف خان؛ جد فقیر با مدرسه و زاویه در محلۀ ماردین بنا کرده به شرفیه موسوم گردانیده، درین جوامع امامان و مؤذنان منصوبند و هرکدام به مبلغ خطیر موظف‌اند و معلوم نیست که از زمان ظهور اسلام تا این وقت هرگز جمعه و جماعت در آنجا فوت شده باشد و پنج باب مدرسه که خطیبیه و حاجی بکیه و شکریه و ادریسیه و اخلاصیه که از احداث فقیر است که در تاریخ سنه تسع و تسعین و تسعمایه= در جنب زاویۀ شمسیه به اتمام رسیده، بالفعل مملو از طلاب است.

تدریس مدارس به مدرسان فضیلت شعار بلاغت دثار مفوض؛ از آن جمله تدریس مدرسۀ شرفیه به مولانا خضر به بی که در اصول و فروع فقه شافعی و علم تفسیر و حدیث بی‌نظیر است و مقرر است که هر کس نزد او چیزی خوانده به مرتبۀ کمال رسیده و مدرسۀ اخلاصیه به جناب شمس‌الدین مولانا محمد شرانشی متعلق است (که) در مابین علمای کردستان به علو فطرت و سمو منزلت مشهور است و در علم تفسیر و هیأت و منطق و کلام، مهارت تمام دارد و تدریس مدرسۀ حاجی بکیه به مولانا محمد زرقی صوفی مفوض است که در فقاهت و تقوی و دیانت و راستی و درستی او کم است و مدرسۀ ادریسیه را مولانا عبدالله المشهور به رشک؛ یعنی ملای سیاه متصرف است و بیگ طریق از آستانه مشروط به خود کرده، برات تأبید در دست دارد. او نیز در فنون فضایل سرآمد فن خود است.

دگر مردمان فاضل و قابل از اهل صناع و محترفه، قریب به هشتصد دکاکین هست و بقاع خیر در آن بلده بسیار است؛ علی الخصوص معمار معدلت موفق الخیرات و المبرات مستجمع الحسنات و الصدقات ملاذ ارباب الطبل و العلم و معاذ اصحاب الفضل و العلم مؤتمن الدولة السلطانی و معتمد الحضرة الخاقانی؛ خسرو پاشای میر میران «وان» «علیه الرحمة و الغفران» یک جفت حمام از سنگ رخام و دو درب خان و موازی صد باب دکان دو رویه و دو دباغخانه و غیره، مستغلات دیگر ساخته که انتفاع کلی از آن متصور است. جمیع آنها را وقف زاویۀ رهوا نموده و از آثار عمارات او صفای بسیار در بلدۀ بدلیس پیدا شده و فضیلت شعاری بلاغت دثاری حاوی کمالات نفسانی؛ محمد جان افندی که در اصل از قضات و اکابرزادگان آنجاست و ابا عن جد متعهد مناصب بلند و متقلد مراتب ارجمند بوده، تاریخ بنای عمارت او را بنای خسروانه یافته و قطع نظر از احداث عمارت خیرات مرتکب دو امر عظیم شده و به اندک فرصتی به اتمام رسانید؛ چنانچه عالمیان را مقبول و مستحسن افتاده.

اوّل بنای عمارت رهوا که در مابین قریۀ تاتوان و شهر بدلیس واقع شده و آن مشتمل است بر دو باب کاروان سرای وسیع و یک درب زاویۀ رفیع و یک باب حمام با صفا و یک مسجد روح افزا و ده باب دکاکین محترفه و تخمیناً از دوازده هزار ذراع مسافت چشمه، آب بدانجا آورده و آثار آبادانی و علامات معموری ظاهر گردانیده و موازی سی خانه‌وار از کفره و اسلامیه در آنجا آورده و آن محال و اراضی که از مرحمت پادشاه مغفور سلطان مراد خان به طریق ملکیت به خسرو پاشا عنایت شده وقف آنجا کرده به جهت آینده و رونده، شوربا و نان و چراغ تعیین کرده، از امرا و اعیان تُرک و تاجیک، عرب و عجم، بنده و آزاد، شهری و غریب؛ هرکس که شب در آنجا مهمان می‌گردد، فراخور حال او رعایت می‌کنند و نفس الامر محلیست که با وجود آنکه در مابین شهر و تاتوان، قرایای چند و کاروانسرای‌های متعدد هست اما به واسطۀ کثرت برف و شدت سرما که اعیان بدلیس یک سال هر دفعه که برف باریده، اندازه نموده‌اند، تمامی زمستان شصت وجب بوده است.

غرض که هر زمستان تا موازی چند نفر از تجار و مترددین در معرض تلف می‌آمد و سلاطین و حکام کرام؛ به تخصیص آبا و اجداد عظام این مستهام، چند دفعه ارادۀ عمارت آنجا کرده بلکه اساس متعدد نهاده‌اند که بالفعل دیوار و جدار او زیاده از قد آدم، نمایان و پیداست اما به واسطۀ انقلاب زمان و آشوب دوران ناتمام مانده.

تا کرا بخت تا کرا روزی

و الحال از بیست سال متجاوز است که از برکت آثار پاشای مغفور متنفسی در رهوا ضایع نشده، آینده و رونده از حجاج و زوار و تجار به رفاهیت و سلامت تردد می‌کنند و ثانیاً در بلدۀ وان، جامع رفیع و مدرسه و مکان مدفن و زاویه در غایت صفا بنا کرده، به اتمام رسانیده و حافظان خوش الحان و خطیب و مؤذن متقی و قرات‌دان شیرین لهجۀ نغمه‎سرا و مجاوران مؤدب نغز ادا در آنجا نصب کرده، به جهت هر یکی فراخور استعداد، وظیفه تعیین کرده، بعد از ادای صلوة خمسه از برای ترویج روح پر فتوحش قیام و اقدام نموده، به قرات فاتحۀ فایحه مشغولند و در لیالی جمعه و دوشنبه ختمات کلام قدیم می‌کنند، بلادغدغه ثواب آن به روح پر فتوح آن بزرگوار واصل می‌گردد و ثالثاً هادی و دلیل راه مسود اوراق گشته، با جمعی کثیر از عشیرت روزکی که مدتی سرگشتۀ تیه ضلالت و غریق بحر ندامت شده بودند و قریب چهل و چهار سال از جفای اغیار، ترک یار و دیار و ملک و عقار کرده به دیار قزلباشیه افتاده و به شنیدن سخنان هرزه ادانی و لیام ایشان گرفتار گشته، به جد و جهد تمام از خارستان اغیار به گلزار بیخار اسلام و وطن مألوف و مسکن معروف آبا و اجداد کرام این مستهام رسانید.

محصل کلام غرایب انجام آنکه در محلی که پادشاه مرحوم مغفور، فقیر را از حکومت نخجوان دلالت دیار اسلام و وعدۀ ایالت اوجاق موروثی کرد، به واسطۀ خسرو پاشا بود. در آن وادی آن مقدار سعی و اهتمام که ازو به ظهور آمد فوقش بی تصور. تا موازی هزار نفس از مرد و زن پیر و برنا که سالها از حضرت باری «عز اسمه» دیار اسلام را طلب و آرزو می‌نمودند، همراه فقیر بدان دولت عظمی و سعادت کبری مشرف شدند و «الحمدلله علی ذلک» و دیگر شهر بدلیس را به غایت، اطراف و نواحی خوب هست؛ از آن جمله ناحیۀ اخلاط است که نفس شهر آن قدیم البنا است و در بعضی اوقات دارالملک پادشاهان ارمن بوده، در زمان نوشیروان ایالت آنجا به عمش؛ جاماسب تعلق می‌داشت.

و هوای اخلاط در غایت لطافت است و باغستان بسیار و میوه‌های آبدار از هر قسم دارد و به تخصیص قیسی و سیب در کمال نزاکت می‌شود و یحتمل که یک دانۀ سیب در وزن صد درم بیشتر باشد و اقسام سیب و امرود دارد و سیب اخلاط در ولایت ارمن و آذربیجان مشهور است و آثار بقاع خیر در آنجا از مساجد و مدارس و حظایر و خوانق، موفور و همواره ظهور اولیا و علما و مشایخ است.

از آن جمله سید حسین اخلاطی که در علوم ظاهری و باطنی سرآمد علمای عصر بوده، در جفر جامع از مشاهیر دهر است، به واسطۀ انقلاب دوران و فترات لشکر قیامت اثر چنگیز خان که در ایران و توران واقع شد از روی علم جفر دانسته، قبل از ظهور فتن و آشوب محن با موازی دوازده هزار خانه‌وار از مریدان و معتقدان از اقوام و محبان خود ترک اوطان کرده به جانب مصر رفت و تا هنگام رحلت از عالم سیادت پناهی در آنجا به سر می‌بود و مزار فایض الانوارش در آنجاست و الحال در مصر محله ای است که موسوم است به محلۀ اخلاطیان و دیگر از جمله فضلای آنجا مولانا محیی‌الدین اخلاطی است که در علم ریاضی و هیأت ذوفنون زمان خود بوده و چون نصیرالدین محمد طوسی حسب الاشارۀ هلاکو خان در مراغۀ تبریز شروع در بستن رصد و نوشتن زیج کرد مولانا را از اخلاط آورده به اتفاق او و مویدالدین عروضی و نجم‌الدین دبیران قزوینی آن کار را به اتمام رسانیدند.

اما شهر اخلاط به واسطۀ بعضی فترات که در زمان ظهور اسلام در آنجا واقع شد منهدم گشت؛ اولاً در شهور سنه ست و عشرین و ستمایه= سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه بدانجا آمده به قهر و غلبه از سلاجقه گرفته قتل بسیار کرد و بعد از آن لشکر مغول آمده ازو گرفته، خرابی از حد بیرون نمودند و در سنه اربع و اربعین و ستمایه= زلزلۀ عظیم واقع شده، اکثر عمارات آنجا خراب گشت و در سنه خمس و خمسین و تسعمایه= شاه طهماسب در قلب زمستان، قلعۀ اخلاط را محاصره کرده از گماشتگان سلطان سلیمان خان مستخلص گردانیده به تخریب قلعه، فرمان داده در یک ساعت به خاک تیره برابر ساختند و بعد از آن سلطان سلیمان خان غازی، قلعه و شهر قدیمی را برطرف نموده قلعه و حصار جدید در کنار دریاچه بنا کرد. بدین سبب بالکلیه شهر قدیم ویران گشته، قصبۀ جدید نیز چندان معمور نشد.

جهان رباط خرابست در گذرگه سیل
گمان مبر که به یک مشت گِل شود معمور

و بالفعل هر محل که از اراضی شهر قدیم می‌کاوند آثار عمارت از سرای و خان و حمام با سنگهای تراشیده و رخام مصنع بیرون می‌آید و ناحیۀ دیگر بدلیس، موش است و آن بلده قدیم البنا است و اثر قلعه و حصار قدیم او پیدا است و در زمان تصرف آبا و اجداد فقیر مستهام، قلعۀ موش را مقدار یک فرسخ به طرف جنوبی شهر بر بالای کوه ساخته، مدتها معمور بود؛ در ثانی الحال سلطان غازی، آن قلعه را ویران کرده، نصف قلعۀ قدیمی که در جانب غربی بلده در بالای تلی واقع شده عمارت کرده است و تا موازی پنجاه نفر از مستحفظان با کتوال و توپچی و سایر مایحتاج قلعه تعیین فرمودند و موش در اصطلاح ارامنه، دمان را می‌گویند و از کثرت دمان، اشجار مثمره در آنجا کمتر است اما در اطراف بلده، باغات انگور دارد در بالای کوه‌پشته نشانده‌اند که رز را از سر زمین بر نمی‌دارند. اگر رز را بر صوب اندازند و یا در جای همواری نشانند بار نمیدهد و غلات بسیار و ارزن بیشمار در آنجا حاصل می‌شود. صحرای خوب و علفزار مرغوب دارد.

رعایای آنجا گاو و گاومیش و گوسفند بسیار نگاه می‌دارند؛ چنانچه هر جفت گاو که عبارت از کوتان است بیست و چهار گاو و گاومیش می‌بندند و صحرای موش بین الاتراک به موش اواسی اشتهار دارد. تخمیناً ده دوازده فرسخ در طول چهار و پنج فرسخ در عرض زمین مسطح و هموار پر گل و ریاحین و اطراف آن کوهستان پر بیشۀ سبز و خرم همیشه ییلاقات پر برف و چشمه‌سارهای سرد و رودخانه‌های فراوان در آنجا می‌باشد؛ چنانچه آب فرات از جانب شمالی آن صحرا آمده، ثلث آن را قطع می‌کند و به طرف جنوبی می‌رود.

رودخانۀ معروف به «قره صو» از جبل نمرود از جانب شرقی می‌آید و از حدود وسط صحرا جریان کرده، داخل آب فرات می‌شود. در کوهستان او بازهای سفید اعلی بی‌نظیر می‌گیرند و اقسام شکار مرغ و ماهی در آن صحرای بهشت آیین و مرغزار فردوس قرین پیدا می‌شود.

بهشتی شده بیشه پیرامنش
دگر کوثری بسته در دامنش
گراینده بویش به آسودگی
فروشسته از خاکش آلودگی
همه ساله ریحان آن سبز شاخ
همیشه درو ناز و نعمت فراخ
علف‌گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید دروست
زمینش به آب زر آغشته‌اند
تو گویی درو زعفران کشته‌اند

قرایای ارامنه قریب به صد خانه‌وار در آن مرغزار پهلوی یکدیگر افتاده، دامنۀ کوه از اطراف صحرا قرایای اسلامیه واقع شده و حقوق دیوانیش به قول حمدالله مستوفی در زمان سلاطین چنگیزیه، شصت و نه هزار و پانصد دینار بوده در زمان سلطان غازی؛ سلطان سلیمان خان که ولایت بدلیس را تحریر و بازدید کردند به غیر از قرایای اوقاف و املاک مع جزیه و خراج چهار هزار نفر کفره به اسلوب جزیۀ قدیم که هر نفر از قرار هفتاد اقچه باشد، یکهزار و پانصد هزار و سی و سه هزار و سیصد و بیست و چهار اقچۀ عثمانی می‌شود که هر دوازده عثمانی یک مثقال نقره خالص است.

و روایت است که قبل از ظهور اسلام در زمان حکام ارامنه، شخصی که حاکم موش بود یک روز عرض لشکر خود را دید. ششصد راس اسب الاجه در عسکر او موجود بوده و هنوز تأسف می‌خورده که موش حاکم و صاحب با تدبیر ندارد و ناحیۀ مشهور دگر بدلیس «خنس» است که ییلاقات وسیع دارد؛ از آن جمله یکی صو شهری و بیگ کول و دیگری جبل شرف‌الدین است که الوسات اکراد در زمان آبا و اجداد محرر اوراق در آنجا ییلامیشی کرده، منافع بسیار از آن ممر حاصل میشد و دو چشمۀ آب دیگر است در آنجا که از یکی ملح سفید و از دیگری نمک احمر پیدا می‌شود و هر سال چهار صد هزار (اقچه) عثمانی از آنجا پیدا می‌گردد و در حقوق دیوانی امثال موش است.

اگرچه رعایای ارامنه آنجا کمتر شده‌اند اما اکثر قریه و مزرعۀ آنجا را به اقطاع و صاحب تیمار داده‌اند و بالفعل موازی چهار صد صاحب اقطاع در آنجا هست. اسبان تازی نژاد در ناحیۀ خنس پیدا می‌شود و سوای غله، چیزی دگر در اراضی آنجا حاصل نمیگردد و از غرایبات آنجا دریاچه‎ای است مشهور به بولانق که اطراف آن بر وجه تخمین یک فرسخ بوده باشد و علی الدوام آبش گل‌آلود است مایل به سرخی و رودخانه هم که از آن دریاچه بیرون می‌آید به نوعی گل‌آلوده است که امکان صاف شدن ندارد و دریاچۀ دگر در میانۀ بولانق و اخلاط واقع شده که آن را دریاچۀ نازک می‌خوانند. آبش در غایت صافی و خوشگواری شفاف است و در زمستان چنان یخ می‌بندد که کاروان چهار ماه بر بالای او تردد می‌کنند و قریب به تحویل حَمَل که یخ او می‌شکند صدای او نزدیک به سه فرسخ راه می‌رود و چون یخ برطرف گشته در هوا اعتدال پیدا می‌شود.

ماهی بسیار از آن کول به رودخانه‌های کوچک که از سیلاب، داخل آنجا می‌شود بیرون می‌آیند. اهالی ولایت آمده هرکس قریب یک ماه چندانکه مطلب ایشان است صید ماهی می‌کنند؛ چنانچه شخص واحد در یک شبانه روز چند خروار ماهی که اراده داشته باشد به سهولت می‌گیرد. گوشت به غایت لذیذ دارد و در بزرگی از نیم ذراع زیاده است. طُرفه آن است که بیضۀ ماهی که در شکم اوست هرکس از انسان و حیوان بخورد حکم سم دارد. چند نفر از مردمان در حضور فقیر اندکی ازو تناول کرده یک شبانه روز بیخود افتاده، آخر تریاقات خورده به کثرت استفراغ خلاص شدند و چند علمداران دیوانی اراده کردند که ماهی آن را اجاره و التزام نمایند بلکه در زمان فقیر اجاره کردند که مبلغی به دیوان عاید سازند. اتفاقاً در آن سنوات چیزی حاصل نشد و ماهی بیرون نیامد.

و کوهی عظیم در مابین موش و اخلاط در شمال بدلیس واقع شده که به کوه نمرود اشتهار دارد و زبانزدۀ مردم چنان است که زمستان، نمرود قشلاق در او جا می‌کرده و تابستان ییلاقاتش درین کوه می‌بوده و در سر کوه قلعه و عمارت و سرایی پادشاهانه بنا کرده، اکثر اوقات در آنجا به سر می‌برده. چون غضب الهی متوجه نمرود شد سر کوه سرنگون گشته به نوعی به زمین فرو رفته که به‌جای قلعه و عمارت، آب برآمده است.

با وجود آنکه کوه از زمین دو هزار ذراع مرتفع است و تخمیناً هزار و پانصد ذراع میان کوه به زمین فرو رفته، کول آب عظیم پیدا شده که قطر آن پنج هزار ذراع شرعی مسافه بلکه زیاده دارد و از کثرت سنگلاخ و بسیاری بیشه و درخت به غیر از دو سه راه، مردمان تردد نمیتواند کرد و راه چار را منحصر به دو راه است و آب حوض به غایت صاف و سرد است و اگر کنار حوض را کاویدن میسر شود، آب گرم بیرون می‌آید.

خاک کمتر دارد جمله سنگلاخ است که پهلو به پهلو داده و جملۀ سنگهایش سنگ سودا است و بعضی را سنگ سیاه که ترکان، او را دوه کوزی می‌خوانند. مانندشان عسل سوراخهای او را پر کرده، صلابت پیدا کرده و بعضی مانند سنگ سودا خفیف است و از جانب شمالی در پشت کوه مجاری آب، جِرم سیاه کثیف مانند جرم آهن که از کورۀ حدادان پیدا می‌شود در وزن و صلابت از آهن سختتر و گرانتر است که از زمین جوشیده، میل به جانب نشیب کرده، ظاهراً به اعتقاد فقیر هر سال طریقۀ تزاید و تضاعف می‌پذیرد. در ارتفاع، زیاده از سی گز و در طول، تخمیناً پانصد و ششصد ذراع از چند محل متعدد بیرون آمده و اگر کسی اراده نماید که پارچها که بر وزن یک من بوده باشد از هم جدا سازد مشقت بسیار می‌باید کشید. «القدرة لله تعالی».