ای به ملک خوبرویی

از کتاب:
دیوانی سەیدی
اثر:
صیدی (1785-1849)
 2 دقیقه  1242 مشاهده
ای به ملک خوبرویی کامران چون «ش، ه»
بر سر تاج شهانی «گ، و، ه، ر»
گوهر تاجی و باشد همچو ماهت رُخ
بر زبانم گشته نامت «ذ، ک، ر، ی»
ذکر حُسنت تا شده افسانه‌ی اهل نَظَر
یاد نازت کس حُسنت «ی، و، س، ف»
یوسف مصری نبودی تا نمایان نزد تو
بود در عهد تو «ک، ا، ش، ک، ی»
کاشکی گرد کف پای تو آوردی صبا
تا به چشمش جا کنم چون «سُ، ر، م، ه»
سُرمه اندر چشم من خاک کف پایت بود
کُن برای دیده‌ام «م، ر، ح، م، ت»
مرحمت با عاشقان داری نگارا من ولی
زان میان با من نداری هیچ «لُ ط، ف»
لُطف تو شامل به حال من نیاید زان کُنم
بر سر کویت همیشه «ن، ا، ل، ه»
ناله‌ی فریاد و زارم نایدت هرگز به گوش
تا سحر افغان کُنم از جور تو «ش، ب»
شب فراقت می‌دهد دل را سزا تا صُبحدم
چون ننالم از غمت ای همچو «ح، و، ر»
حور من احوال جنّت را چه خوانی پیش من
پیش من هرجا توی آنجانست «ج، نّ، ت»
جنّت ار مارا دهند و تو نباشی اندرو
کی نشینم زان وطن یک «س، ا، ع، ت»
ساعت عُمر آخر آمد از فراق روی تو
مرد حسرتمند مسکین «ص، ی، د، ی»
«صیدی» آن خواهد بریزی دلبرا خونش به تیغ
می‌کشی اورا به خنجرهای مژگان، گُفت: «آ، ر، ی»