به جانم آتشی افگند و رفت آن بت، جفا بنگر

از کتاب:
اشعار فارسی محوی
اثر:
محوی (1836-1906)
 1 دقیقه  726 مشاهده
به جانم آتشی افگند و رفت آن بت، جفا بنگر
غبارم تا دهد بر باد باز آمد، وفا بنگر
بدور افگندن جانم زتن از درد دوری‌ها
فلک دادم خلاصی درد را بنگر، دوا بنگر
زباده رخ برافروزد که با یک جلوه‌ام سوزد
نگهدارش خدا دلسوزی دلدار ما بنگر
شهادت را تو خواهی، کشته‌ی ابروی شوخی شو
دم تیغ فنا جو، جلوه‌ی آب بقا بنگر
بیاد سرو بالای جوانی ناله‌ام عمری است
ببالا سر کشد بر پا تو پیر بی‌عصا بنگر
ز زلف پُر خمش ای مرغ دل دام بلا دیدی
پری زن هم ز چشم پُر فنش بازِ قضا بنگر
شه عشقش برون آورد منصور از بن زندان
برو بر دار گفتش عالم سیر و صفا بنگر
ز چشمش ناز شاهی گر کند دعوا، روا باشد
تو شمشیر از مژه ز ابرو بسر بال هما بنگر
به عشق ار پی بری از جمله گمراهی رهی محویتخلص
در این صحرای بی‌ره گم شو و راه هدا بنگر