در شهر نتابد ز جبینی مه الفت
از کتاب:
اشعار فارسی محوی
اثر:
محوی (1836-1906)
1 دقیقه
1048 مشاهده
در شهر نتابد ز جبینی مه الفت
چون قیس کنم روی به سوی مه وحشت
جوییش تو از جغد به ویرانهی دنیا؟
امروز که هم لانهی عنقاست مروت
غمخواری و غم پروریم دید به من داد
گردون شهی ملک غمآباد محبت
اشک است سپاه، آه علمدار شه عشق
دود جگرش خیمه، ز هی شوکت و حشمت
بد مستی ما ناله و گریان و فغان است
ما بادهکشانیم ز میخانهی محنت
مشکل بود از دولت کونین شود مست
هرکس که یکی باده کشید از خم همت
ماتم زده وش میپرد و میچکد امشب
ز آهم همه نومیدی و ز اشکم همه حسرت
فردا اگرت جبههی بینم بود افگار
امروز بجا آر عرق ریزی خجلت
محویتخلصمی وحدت جز از آن جا نتوان یافت
عشرتکدهی خویش نما گوشهی عزلت