بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
از کتاب:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
اثر:
وفایی (1844-1902)
1 دقیقه
727 مشاهده
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمیدانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه میبیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفاییتخلص» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را