محبت یک قلم باشد نیاز و محنت و دردی

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  689 بینین
محبت یک قلم باشد نیاز و محنت و دردی
نباشد مرد میدان بلا هر نازپروردی
به آه سرد بی‌تاثیر خویشم دل همی سوزد
به شهر ما درآ خود تا ببینی آتش سردی
نثار خاک راهت را بجز یک ذرّه جانم نیست
جز این پای ملخ زین مور می‌ناید ره آوردی
شرفیاب نظر از چشم مستش کم کسی باشد
مگر آن‌کس که دارد اشک سرخی بر رخ زردی
ندارد حور تاب تاب آتش نگذری زنهار
به خاک کشتگان شوق و بر پایت فتد گردی
میان نامه‌ام محض تهی نابودن نامه
فرستادی برای سینه داغی، بهر دل دردی
چو مشاطه به بالای دو چشمش آن دو مصرع دید
بگفت از دفتر محویناسناوی ئەدەبی مگر دزدیده‌ی فردی