نگارم تیغ ابرو داده آب از سرمه‌ی نازی

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  879 بینین
نگارم تیغ ابرو داده آب از سرمه‌ی نازی
که با این صد دهن زخم از دلم برناید آوازی
مگر آهم مددکاری نماید ورنه گرد من
کجا تا گرد سر گردیدنی سروی سرافرازی
ز حسرت تا جدا از بزم وصل افتاده‌ام چون نی
به کنج نامرادی نبودم جز ناله دمسازی
ز گریه آب پاشم بر سر کویش که می‌ترسم
ز گردم سر زند زان کو به بال باد پروازی
به سیر خاطر خونینم آمد آن نگار و گفت
نمی‌بینم در این‌جا دل مگر یک گلشن رازی
چو روزی غمزه‌ی خونریز او رو بر دلی آرد
قضا گوید که مهمان کبوتر می‌شود بازی
نیاز سوختن در انتظارم داشته عمری است
کی امدادی نماید پرتوی از جلوه‌ی نازی
ز طنز شیخ و طعن ناصحم آگه نگردد هوش
چنانم واله بنموده است عشق شوخ طنازی
به مشتاقان زخم دلنشینش مژده ده محویناسناوی ئەدەبی
نگارم تیغ ابرو داده آب از سرمه‌ی نازی