می می‌چکد از لعل لبت گاه تبسم

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  727 بینین
می می‌چکد از لعل لبت گاه تبسم
شهد از دهنت جوش زند حین تکلم
لطفی کن و آبی تو بر این آتش دل‌ها
یک دم ز تکلم زن و یک دم ز تبسم
با سرخوشی ناز به گلشن شد و پر شد
هر دانه‌ی انگور وی از باده یکی خم
جویان دلم دید در آن کوی خوشم گفت
این بیشه‌ی عشق است شود شیر درو گم
از بلبل و پروانه بیا عشق بیاموز
برتر بود این علم ز تعلیم و تعلم
عیسی چو لب یار مرا دید به دل گفت
کی لب بود این روح نموده است تجسم
خوناب دل و تخت جگر داشته هر کس
در شهر محبت بود ارباب تنعم
خورشید جمالش ز نظر گم شد و برخاست
صد محشر و بارد ز دو چشمم همه انجم
محویناسناوی ئەدەبی چو بدید این غزل از طبع تو سر زد
گفتا که منم بحر برآرم به تلاطم