با صد قصور باز به دربارت آمدم

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  990 بینین
با صد قصور باز به دربارت آمدم
بارم گنه به حضرت غفارت آمدم
از رشته‌های عمر به دستم کلاف‌ها
ای یوسف خجسته خریدارت آمدم
چشم سفید بر رخ زرد اشک سرخ‌بار
با جنس رنگ رنگ به بازارت آمدم
آب حیات‌بخش گلوها است تیغ تو
من هم به سوی رحمت بسیارت آمدم
دانم که گلخن است مرا جا، مرنج اگر
ره را غلط نموده به گلزارت آمدم
بیمار را چو میل به قربانی است بیش
من هم به پیش دیده‌ی بیمارت آمدم
زان سو اگر به تیر نگه رانیم ز شهر
زین سو به مصر لعل شکربارت آمدم
اعراف به چو خلد نباشد رقیب کرد
رو از درم به سایه‌ی دیوارت آمدم
آمد ز تلخیِ غمِ شیرینِ خود به جان
دل کوه‌کن، نه هرزه به کهسارت آمدم
ای سیم‌تن صنم تو چو از خود پرستیم
کردی رها به شکر پرستارت آمدم
پرواز ناز صید پر صید دام تست
آزادم آنقدر که گرفتارت آمدم
محو قصورم ار تو چو هستی قصوربخش
با هر قصور باز طلبکارت آمدم
محویناسناوی ئەدەبی هوای سیر حقیقت به سر چو داشت
منصوروار من به سر دارت آمدم