صبا بویی برد زان روی گل رنگ
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
934 بینین
صبا بویی برد زان روی گل رنگ
به گلشن تا پرد از روی گل رنگ
بود دست نیاز از دامنش دور
مقامش اوج ناز و پای ما لنگ
بشد مژگان چشمش باز در هم
که این باز قضا دارد چه در چنگ
معلم چون رخش را زد به سیلی
بگفتم آفتاب آمد به خرچنگ
تماشا دارد این افکار، گفتم
فرنگم، گفت کی پرسم ز فرهنگ
دل مجنون ما یک عنصر آب
دل لیلی بود یک کشور سنگ
ز قتلم بازگشت، از نالهام گفت
بماند خوشتر این مرغ خوش آهنگ
به عشق از نقشها دل صاف گردد
به آتش ده جلا آینه از زنگ
نه حرف از وی براید، نه ازین آه
دهانش چون دل محویناسناوی ئەدەبی بود تنگ