دانی که روز هجر تو چون است هولناک
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
953 بینین
دانی که روز هجر تو چون است هولناک
چند آیتی بخوان اوائل ز «هَلْ أتاکَ»
«روحی فداک» آنقدرت گفتهایم ما
امروز مخلص است ترا «روحُنا فداک»
چون غنچه دل گرفت ازین وضع گلشنم
نرگس چرا به حیرت و گل گشته سینه چاک
جان در پریدن است چون آهم سوی سما
تن در چکیدن است چو اشک آه سوی خاک
زاهد ز طاعت است غرورش، مرا ز می
او بادهکش زچوب اراک است ما ز تاک
جان باختن به راه تو صد جان گرفتن است
صد بار هر دمم بکشی پس مرا چه باک
نقاش نقش من کشد آمد، ز زاریم
دلتنگ شد کشید یکی آه دردناک
بیجا بود چو از لب او سر زند بجا است
ناید بجز حیات فزایی ز جان پاک
از بس پر است دیدهی محویناسناوی ئەدەبی ز عکس تو
خورشید را اگر نگرم «لا أری سواک»