دل ز دام زلف دلگیرت نمی‌خواهد خلاص

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  743 بینین
دل ز دام زلف دلگیرت نمی‌خواهد خلاص
شیر ما از قید زنجیرت نمی‌خواهد خلاص
در شرف خواهد زید کس هم بمیرد در شرف
هم جوان از عشق هم پیرت نمی‌خواهد خلاص
تاب نارد در غمت بیند بجای خود کسی
جان من زان غصه از غیرت نمی‌خواهد خلاص
گر ز راه آبروریزی دهندش ره به خلد
هیچ از دوزخ حیا سیرت نمی‌خواهد خلاص
جلوه‌ی دلدار چون با چشم حیران آشناست
آینه از ورطه‌ی حیرت نمی‌خواهد خلاص
دل به سر ریزد غبار درگهت هر دم چو مس
غرقه خواهد شد در اکسیرت نمی‌خواهد خلاص
موج خیز هر بلا می‌بینمت ای بحر عشق
محویناسناوی ئەدەبی ما بین ز تشویرت نمی‌خواهد خلاص