دیده از بس نابجایی دیدنم آمد به درد
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
952 بینین
دیده از بس نابجایی دیدنم آمد به درد
نقش زشت از آینه فرش صفا را در نورد
یادگار از گرم و سرد راه عشقم همره است
جوش اشک آتشین از چشم و بر لب آه سرد
خاکساران آتش پوشیده در خاکسترند
ای دمت صرصر تو ای واعظ به گِردِ ما مگرد
تا به زیر چرخ باشی زیر بار محنتی
سایهاش باشد گران این کهنه کاخ لاجورد
بی نی و می بزم عیش ما ز عشق آماده است
نالههای پر حزین و جامهای درد درد
زندگی صید نزارم را به زاری میکشد
ای نگهبازِ اجل رحم آر بر ما باز گرد
بیشهی عشق است شیری چون زلیخا را سزد
نیست هر روباه مردی مرد میدان نبرد
رهروان عشق را هریک ره آوردی به کف
من به کویت آمدم در کف همین یک روی زرد
محویاناسناوی ئەدەبی گر خالدی مشرب شدن خواهد دلت
خالد آسا شو تو هم دیوانهی صحرا نورد