از فغان خویشتن، شب بلبلم آمد به یاد
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1008 بینین
از فغان خویشتن، شب بلبلم آمد به یاد
چون سحرگه جلوهاش دیدم گلم آمد به یاد
از نگاه دیده و نور جبین و پیچ زلف
نرگس و نسرین و باغ و سنبلم آمد به یاد
بر رخ عشاق افگندی ز دور آب دهن
بر حریفان نشئهبخشی ملم آمد به یاد
در قفا افتادگانت درهم و آشفته حال
چون بدیدم شیوهی آن کاکلم آمد به یاد
سیر تمکین یک از دیوانگان عشق تو
کردم، استغنای صد عقل کلم آمد به یاد
عشق از زاری رمیده میدمد زاری ز عشق
بلبل از غلغل، ز غلغل بلبلم آمد به یاد
آنقدر از ابروان ساقیم مشتاق قتل
اقتل... اقتل... از صدای قلقلم آمد به یاد
نیم واکرده دهن در صبح دیدم غنچه را
زیر لب خندیدن آن نو گلم آمد به یاد
هرکه بیند این غزل بیدل بود گوید بدل
طالب ازمحویناسناوی ئەدەبی از این شهر آملم آمد به یاد