برون شد یار ما از بزم و شمع از انجمن گم شد
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1097 بینین
برون شد یار ما از بزم و شمع از انجمن گم شد
ز مینا می، ز باده نشئه، جان ما ز تن گم شد
نه دل در سینه آهی میشنیدم دیر شد زان هم
نمییابم سراغی ناله در بیتالحزن گم شد
بیابان هلاک و کوه غم در راه دارد عشق
که در وی چندها مجنون و صدها کوهکن گم شد
زبان آتش گرفت از نام تو بردن نیامیزد
که از نام توم نام توم هم در دهن گم شد
دگر یعقوب از غم زاده باشد شکوهش کز چاه
برآمد یوسف از وی دل در آن چاه ذقن گم شد
بجا باشد در اینجا هم مرا با خاک بسپارند
درین کو دل ز من صبر از دل و روح از بدن گم شد
فگند از لرزش یکتار زلفش لرزه بر جانها
دو عالم را به شور آورد و پس خود تارزن گم شد
رهایی یافت دل از چین گیسو محو شد در رخ
ز دام آزاد شد بلبل به گلگشت چمن گم شد
ندید از شبنمم چون تاب خورشید جمالش گفت
من ازمحویناسناوی ئەدەبی نخواهم گمشدن محویناسناوی ئەدەبی ز من گم شد