حذر ز دام بلا کن، به زلف یار مپیچ
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1058 بینین
حذر ز دام بلا کن، به زلف یار مپیچ
نبوده تاب کمندت به کارزار مپیچ
به دشت یأس دل آسوده گرد چون مجنون
چو کوهکن به سر کوه انتظار مپیچ
ز نارسائیت از چشم جوی خون رانی
در این چمن به سهی سرو جویبار مپیچ
ز جامهی خشنت بوی عشق نی زاهد
چو خار پشت خودت در لباس خار مپیچ
دهن ببند بلاجویی است حقگویی
بدار دست ز منصوریت، به دار مپیچ
خطش سپاه بلا، دام صد قضا زلفش
ز جوش دور حذر صد حذر به مار مپیچ
مخور فریب به این عنکوبت نفس خسیس
تو بازِ دست شهی چون مگس به تار مپیچ
شکست طرز به جا مانده تیرگی خیز است
چو باد گرد زجا بر خاکسار مپیچ
مباش منتظر جلوهی رخش محویناسناوی ئەدەبی
تو مشت خار به این برق شعلهبار مپیچ