نقاب از چهره بردار ای جبینت ماه شهر آشوب

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  1413 بینین
نقاب از چهره بردار ای جبینت ماه شهر آشوب
ز جا بر یکدم از یک برق جلوه صبر صد ایوب
سپاه زلف و خال و غمزه بر هر دل هجوم آرد
حصار آهنین از عقل گر دارد شود مغلوب
جفایش را صفا دانم، بلایش مرهم جانم
ز محبوب دل و جان آن‌چه می‌آید بود محبوب
گل رخسار یوسف لاله‌گون از ناز استغنا
چه پروا دارد از چشم سفید از حسرت یعقوب
به خوبی جمالت دیو و دد زنهار نفریبند
که من بس دیده باشم دیو خویی‌ها ز روی خوب
بگفتم چشم می‌گونت پر است از شورش امشب،گفت:
خرابات من آباد است از این خونریزی و آشوب
چو روزش روشن ار خواهی تو چشم تیره‌ی دل را
به جاروب مژه رو چند روزی آستانش روب
نه من از جذبه‌ی عشقش چنین آشفته حال هستم
که این لیلی هزارانِ چو مجنونش بود مجذوب
خوشم آید از این بیهوده‌گویی‌های خود محویناسناوی ئەدەبی
به هر کس آن‌چه باید داد از وهاب شد موهوب