چو شمع از آتش دل باشدم تابی به سر امشب

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  1048 بینین
چو شمع از آتش دل باشدم تابی به سر امشب
که نبود از گداز پیکر خویشم خبر امشب
به عالم دیگری را در هوای سرو بالایت
جز آن کاکل نمی‌بینم ز خود سرگشته‌تر امشب
بیاد روی او خواهم به پای آفتاب افتم
از آنم آرزومند نسیمت ای سحر امشب
شد از نور خیال جلوه‌اش چشم دلم روشن
ز ظلمات شبم گر بسته شد راه نظر امشب
درِ سلطان و شه را روزها بیهوده کوبیدم
دگر در کوی شاهِ خود کنم خاکی به سر امشب
به بوی زلف مشکین دلارامی دل مسکین
ز سینه چون نسیم صبحدم شد دربدر امشب
سرشک از چشمم امشب جوش آمد آمدی دارد
به قصد دل‌دهی دلدار می‌آید مگر امشب
نفس در سینه‌ها، جان‌ها ز تن پا در رکابستند
چو مه سیری به خاطر دارد او عزم سفر امشب
به سر درد محبت گر بود باشد ترا محویناسناوی ئەدەبی
خلاص از کشمکش فردا،نجات از درد سر امشب