کرد او گذر به خاک من خفته در بلا

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  1001 بینین
کرد او گذر به خاک من خفته در بلا
شاه آمد از برای زیارت به کربلا
با آن‌که جز بلاش ز بالا ندید باز
خواهد دل از خداش حمایت ز هر بلا
جان از بلای غمزه به لب داد خویش برد
داد از لبت، نداد جوابش مگر به لا
حرف زبان حال تو بشنو بگوش هوش
گوید همیشه شمع بود تاج سر بلا
گِردِ رُخش بدید مُنجم چو خال و خط
گفت (الحذر) غنوده به دور قمر بلا
این دل رباید آن هدف ناوکش کند
چشمش دگر بلا، مژه‌ی او دگر بلا
پا با حذر گذار درین ره تو محویاناسناوی ئەدەبی
راه محبت است بلا خفته بر بلا