به عشق از ماسوا خالی نمودم سینهی خود را
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1652 بینین
به عشق از ماسوا خالی نمودم سینهی خود را
به آتش من جلا دادم رخ آینهی خود را
دو صد بار از غمت امشب بمردم، زنده گشتم باز
چنین احیا نمودم من شبِ آدینهی خود را
نبخشیدی دوا، دردی فرست از چشم بیمارت
یکی یادآوری کن خستهی دیرینهی خود را
تنم بیجامهی درد و سرم بیتاج فقر افتد
اگر بدْهم بقاقم خرقهی پشمینهی خود را
نچیدم جز گل زخم بلا از گلبن تیغش
ز باغ درد چیند بلبل من چینهی خود را
چرا ـ پرسیدمش ـ بر عاشق ایثار رقیبت، گفت
فضیلت میدهم بر شیر، من بوزینهی خود را
به چشم کم تو محویناسناوی ئەدەبی ننگری آثار درد عشق
نشان فخر بشمر داغهای سینهی خود را