بگذار تا بگریم در دیر راهبانان
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
1 خولەک
531 بینین
بگذار تا بگریم در دیر راهبانان
بگذار تا بنالم در کوی زند خوانان
بگذار تا بگیریم زنار زلف جانان
بگذار تا بیابم سر رشتهای ز ایمان
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
من رند و لا أبالی سرمست و دلستانم
دفتر ز من چه خواهی، من پارسی ندانم
مدهوش یک سرودی از لهجهی مغانم
من بعد ازین برانم درس مغان بخوانم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ترسای نامسلمان چون آهوی رمیده
آرام من گرفته، در زلف خود کشیده
بویی ز زلف و رویش بر جان من وزیده
یک جای کفر و ایمان آخر بگو، که دیده؟
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ای شیخ پاک دامن ای پادشاه شاهم
آخر بگو خدا را تا چیست روی راهم؟
صد بار اگر گناه است این عشق پر گناهم
حاشا اگر بهشت است بی دلستان نخواهم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
باللهعەرەبی اگر «وفاییناسناوی ئەدەبی» زان باغ گل نچیند
از باغبان برنجد با داغ دل نشیند
بیرون ازین دو عالم یک خلوتی گزیند
تا در جهان بماند بی او جهان ببیند
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد