دل که با طرّهی جانان سر سودا دارد
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
1 خولەک
566 بینین
دل که با طرّهی جانان سر سودا دارد
روزگارش که پریشان گذرد جا دارد
شمع را سوزش پروانه به جایی نرساند
یار در کشتنم از ناله چه پروا دارد!
دهن تنگ تو را خنده اگر معجزه نیست
پس چرا تنگ شکر عقد ثریا دارد؟
یک زمان بخت من از خواب گران در نشود
یادگاری است کزان نرگس شهلا دارد
از غم طوبی و فردوس فراغی دگر است
هر که با یاد تو در کوی تو مأوا دارد
زلف را خم شده در پیش خطش دیدم و گفت:
رو سیه آن که به نو کیسه مدارا دارد
از من غمزده دل میطلبد غمزهی دوست
دوستان! دلبر ما نرگس گویا دارد
گفتم: از لعل لبت بوسه «وفاییناسناوی ئەدەبی» طلبید
گفت: دیوانه که از هیچ تمنا دارد