زلف مشکین بین که بر عارض پریشان کرده است
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
1 خولەک
764 بینین
زلفِ مشکین بین که بر عارض پریشان کرده است
روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است
گه تکلّم گه تبسّم در لبش از دلبری
یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است
سرو در گِل مانده است از حسرت و گُل غرقِ خون
سروِ بالایم مگر رو در گلستان کرده است
هیچ وقتی با اسیران، دَیْلمِ کافر نکرد
آنچه با من غمزهٔ آن نامسلمان کرده است
بسکه نالید از رخت خون شد دلم در طرّهات
از غمِ گل بین چه با خود، مرغِ شبخوان کرده است
داغم از خالِ لبت، ای جانِ شیرینم لبت
زان همینالم که هندو غارتِ جان کرده است
چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت
ای بسا خونها که این شمعِ شبستان کرده است
این چه غوغایی است کاندر عالم افتاده مگر:
چشمِ مستت رو به کویِ می فروشان کرده است
گر «وفاییناسناوی ئەدەبی» جان فدایِ طاقِ ابرویِ تو کرد
کفر نبود بر هلالِ عید قربان کرده است