بشکست چو زلف سیه مشکفشان را
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
1 خولەک
629 بینین
بشکست چو زلف سیه مشکفشان را
بشکست دگر رونق و بو، عنبر و بان را
در ابروت از عارض و مژگان به خیالم
یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را
زلف تو بلای دل و خط، فتنهی دلهاست
خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را
فریاد ازان چشم غزالانه که کردند
در سلسلهی زلف تو صد شیر ژیان را
تا چشم من غمزده سیراب جهان است
یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را
خون گشت دل و دیدهی من موی برآورد
از بس که به دل گریه کنم موی میان را
گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت
در گردنم افتاد و فرو بست فغان را
بی شمع رخت روز، شب خلوتیان است
یک روز برافروز شب خلوتیان را
زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما
ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را
از کشمکش دهر تو آن است «وفاییناسناوی ئەدەبی»
در چشم کشی خاک در پیر مغان را