آن روز کزان طرّه به رخ بست شکن را

لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
 1 خولەک  417 بینین
آن روز کزان طرّه به رخ بست شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز ای بت من، در سر این طرّه چه داری؟
زان رو که به هم برزده‌ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله‌ی دل‌هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد ز لبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفاییناسناوی ئەدەبی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را