ابر سیاه زلف او گشت حجاب آفتاب
لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
1 خولەک
603 بینین
ابر سیاه زلف او گشت حجاب آفتاب
بارش اشک ما ازین موج دهد ز خون و آب
جیش غمش به ملک دل تاخت ز هر طرف نمود
نعمت صبر غارت و کرد سرای دل خراب
وصف جمال ره نداد از بس حسن فکر را
بسته طلسم گنج چون سحر لبش به زلف باب
راه مکان وصل او عقل نداند اصل او
عارف حل و فصل او، مرگ دهد تو را جواب
گشته اسیر بند او، جان و دل از کمند او
عاشق دردمند او، خوش بودش همین عذاب
باد صبا به کوی او گر برسی به یار گو
نار فراق هجر او سوخته این دل کباب
صافیناسناوی ئەدەبی ز عشق نوگلم زار ازین چو بلبلم
نیست هزار چون دلم طاقت پنجهٔ عقاب