جواب حقیقی به آوات
از کتاب:
شاری دڵ
اثر:
حەقیقی
2 دقیقه
713 مشاهده
نامهی نامیت ای سیّد فرخنده تبار!
آمد و دیدم و بوسیدم و خواندم صد بار
سپری شد غم و هم رنج و الم پایان یافت
رخت بربست محن زامدن مژدهی یار
همچو روحالقدس اندر تن من جان بدمید
نفس گرم تو ای شاعر شیرین گفتار
من مهجور ز یادآوریت شاد شدم
خاصه یادی که دهد وعده ز قرب دیدار
بوی پیراهنی از مصر به کنعان آمد
گرد ره شد سبب روشنی دیدهی تار
رنج میبرد دل از دوری دیدار عزیز
نوشداروی تو شد مرهم این قلب فگار
دیدن یار و دیار است مزایای حیات
آرزوی دل من دیدن یار است و دیار
گرچه دورم ز تو ای دوست! به جان تو قسم
نیست در خاطر من جز دل و دلبر، دیّار
یاد آن روز و مه و سال که با هم بودیم
بی تو آن عمر که بگذشت نیارم بهشمار
پایهی مهر تو بر دل نپذیرد خللی
چه توان کرد خرابش فلک کج رفتار
گویمت حال دل خویش چو پرسیدی حال
که نه زیباست ز دلدار نهفتن اسرار
فکر میکردم از آن روز که حسب قانون
شصت یا سی کندم بازنشست و بیکار
داخل محفل یاران شوم و خوش باشم
چند روزی که بمانیم در این راهگذار
سی نیامد که دچار خطر شصت شدم
خدمتم ناقص و سن شصت شد و پایه دو چار
حال من با رفقا با تو بگویم چون شد
همچو از گرگ رمد میش و نهد پا به فرار
تا سرکار بدم جمله کنارم بودند
چو کنار آمدم از من بگرفتند کنار
به سرت خانهنشین تا شدهام من، شدهاند
دوستانم همگی دشمن و خویشان بیزار
بذر پاشیدم و خشکید و جَوی سبز نشد
به زمینی که بود شوره، در او بذر مکار
چه بسا ریشه که در باغ امل بنشاندم
لیک ناورد بری جز ثمر تلخ به بار
نه من و تو، همه دانند که دنیای دنی
هست دونپرور و غدّار و هنرمندآزار
خاطر آزرده شود، درد دلم بسیار است
خوردهام کاسهی خون از خم گردون بسیار
بیم دارم که مکدّر شوی از من ورنه
هست این قافله را قافیه تا مرز هزار
دهمت پندی اگر بشنوی از من «کاملشخص»
چو «حقیقیتخلص» به کسان خاطر خود را مسپار