شکوه
سکاڵای مزگەوتی گوندی قودرەتە
از کتاب:
دیوانی مەلای جەباری
اثر:
ملای جباری (1806-1876)
3 دقیقه
665 مشاهده
داد ز جبر فلک گرگ پیر
شکوه ز دست امرا و وزیر
ناله ز سردار که بردار باد
شادیش آواراه غمش یار باد
وای ز اعضای بلاد عراقمکان
بهر خرابیم شدند اتفاق
نیست کسی حال من ناامید،
عرضه دهد در بر سلطان مجید
گویدش ای تاج سر سروران
فاتح ابواب همه کشوران
نار نیستا بلاد عروس
روی عدویت به مثل آبنوس
داوری جان بخش خدا و رسول
کی کند این جبر و تعدا قبول؟
من که مصلای مسلمان بُدم
مسجد حق خانهی یزدان بُدم
معبدهی صوفی و زاهد
موعظهی واعظ و عابد بُدم
بانی من گرچه هموند بود
ابلیس ازو خرم و خرسند بود
رهزن قطاع طرائق بُدند
طاغی و باغی منافق بُدند
لیک به وقت فروضات نماز
زود بکردند مرا در فراز
آمده پیشم همگی با وضو
جمله بکردند به محراب رو
ناگه از آن طائفهی اهل دین
آمده والی ولایت به کین
منفی و آواره بکردندشان
سینه به صد پاره بکردندشان
اهل صلات و صلواتم برفت
باعث تزئین حیاتم برفت
اکنونم آخر به شر آمد بسی
گرد من آمد گروه ناکسی
خوکخور و سگصفت و بدسرشت
شمع کژ و قحبه و حمدان بمشت
شب همه شب پف پف شمع و چراغ
دود به سر میبرند آن در دماغ
تا به سحر قسمت شلوار یار
تفتفی حمدان سورین نگار
هر کسی یاری بکتاری کشد
جفته مفتش بختیاری کشد
از بدل صوت اذان امام
وز عوض خطبهی خیر الأنام
در بر محراب بر منبرم
بام محافل درون حرم
نالهی نی، غلغل می، بانگ چنگ
پاره شده پردهی ناموی و ننگ
خوکخوران جمع شدند بر سرم
قسمتی موچه بکنند از برم
یک طرفم مزبلهای طوسن است
سوی دیگر مفسقی مرد و زن است
پیروی مذهب عیسی کنند
خانهی حق را به کلسیا کنند
نه غلطی کردم بد گفتهام
مهره به جای خزفی سفتهام
در حرم دیر که رهبان بود
سگ نصاری به از اینان بود
ای متصرف شه شهرزورمکان
لطف حقت یاور و قهرش به دور
پرتوی ذات وچو خورشید باد
روز تو بر خلق شب عید باد
دادگری جمله وزیران شوی
زندهدلی همت پیران شوی
گر نستانی به خود این انتقام
یا نفوستی بری خاقان پیام
دین من مزبله بر گردنت
روز قیامت بدرم دامنت
داور ما بری داور فتد
شرع من و تو به پیغمبر فتد
ختم شده عرضهی مسجد حق
حرره خانه رب الفلق