از سر زلف تو ما را گله بسیار است

لە کتێبی:
دیوانی زاری
بەرهەمی:
زاری (1905-1982)
 1 خولەک  385 بینین
از سر زلف تو ما را گله بسیار است
که برای دیگران مشک و مرا چون مار است
با توأم ار به جهنم بفرستند چه باک
بی تو گلهای بهشتم به نظر چون خار است
طالع کج اگرم از حرمت دور انداخت
روی بنمای که دل ملتمس دیدار است
عشق ورز و سخن از شیوه لیلا فرما
به حقیقت ز همه کار بِه آن گفتار است
کام دل گر طلبی بر در میخانه نشین
که گدایان درش جمله فریدون وار است
بیخودی خواه که با خود به نگاری نرسی
ساقیا خیز و بده باده که دل هوشیار است
خضر فرخنده اگر رهبری دل نکند
وای بر وی که گرفتار هزار آزار است
«ارنیعەرەبی» گوی و به میدان محبت بخرام
به دلت ذره‌ای گر بستگی دلدار است
گَرد این تفرقه از دل چو بشویی بینی
همه ذرات جهان آیینه آن یار است
در شفاخانه عشق این دل ماتم‌زده‌ام
عشوه‌ای خواست ز ساقی که بسی بیمار است
«زاریناسناوی ئەدەبی» از درد جفای تو ننالد، چون شاه
در ملک خود آنچه بکند مختار است