در ذکر سلاطین مصر و شام که مشهورند به آل ایوب

لە کتێبی:
شرفنامه
بەرهەمی:
شەرەف خان بەدلیسی (1543-1603)
 38 خولەک  1141 بینین

والیان مصر خبر و حامیان ملک سیر، شرح ولایت این حکایت را بدین روایت فتح نموده‌اند که جد ملوک مصر شادی بن مروان در اصل از اکراد روندۀ دوین آذربایجان است که اکنون ویران گشته و به قریۀ کرنی چغر سعد اشتهار دارد.

در زمان سلطان مسعود سلجوقی، یکی از نواب مسعودی، شادی را کتوال قلعۀ تکریت ساخت. چون شادی در آنجا به کربت موت غمگین گشت و جیب حیاتش به چنگ اجل، چاک شده درگذشت، ولد بزرگ‌ترش؛ نجم‌الدّین ایوب به‌جای پدر نشست و نجم‌الدین ایوب، روزی به اتفاق برادر خود؛ اسدالدین شیرکوه به راهی می‌رفت. ناگاه زنی گریان بدیشان رسیده معروض گردانید که فلانی بی‌جهتی متعرض من شد. اسدالدین آن شخص را پیدا کرده و حربه که در دست داشت از وی ستانده بر مقتلش زد. نجم‌الدین ایوب چون این حال را مشاهده فرمود، برادر خود را مقید گردانیده، صورت واقعه را به نایب سلطان مسعود عرضه داشت نمود و آن امیر در جواب نوشت که میان من و آن شخص مقتول اساس مودت و قواعد محبت استحکام تمام داشت. هرگاه به شما ملاقات کنم می‌تواند بود که خون او را طلب نمایم. پس مناسب آن است که از شهر من بیرون روید تا مِن‌ بعد یکدیگر را نبینیم.

چون این خبر به نجم‌الدین ایوب رسید به اتفاق برادرش اسدالدین به صوب موصل در حرکت آمدند. پس از وصول بدان منزل، اتابک عمادالدین زنگی با ایشان در طریق یکرنگی سلوک نموده، چون بعلبک را مفتوح ساخت زمام ایالتش را در قبضۀ اقتدار نجم‌الدین ایوب نهاد و نجم‌الدین امیری بود به‌غایت نیکوصورت و پاکیزه‌سیرت، به صفت عقل و دیانت موصوف و به زیور عدل و امانت معروف، در ایام حکومت بعلبک از برای طبقۀ صوفیه خانقاهی بنا کرده، آن را موسوم به نجمیه گردانید و در آن ولایت آثار نصفت و رعیت‌پروری به ظهور رسانید و بعد از فوت عمادالدین زنگی به اتفاق برادر خود؛ اسدالدین نزد نورالدین محمود رفت و هر دو برادر منظور نظر تربیت اثر نورالدین محمود شده، منصب سرداری سپاه و لشکرکشی با حکومت حمص به اسدالدین متعلق شد و عاضد اسماعیلی؛ والی مصر در دفع فرنگ متوسل به نورالدین گشته، وی سه نوبت اسدالدین را با لشکر گران به مدد وی فرستاد و در کرت آخر، اسدالدین شاپور وزیر عاضد را حسب الرضاء او به قتل آورده، به جای او وزیر شد اما هنوز گل از بوستان وزارت نچیده بود که دست اجل خار غم در دلش شکسته و بعد از شصت و پنج روز که در آن منصب دخل داشت در روز شنبه دوم جمادی الآخر سنه اربع و ستین و خمسمایه564 رأیت عزیمت به صوب عالم آخرت برافراشت، برادرزاده‌اش صلاح‌الدین بن نجم‌الدین ایوب به‌جای او متکفل امر وزارت گشت.

صلاح‌الدین یوسف بن نجم‌الدین ایوب از غایت وقوف و کاردانی به اندک زمانی، ارکان دولت عاضد را بی‌اختیار ساخته، ملک ناصر لقب یافت و بعد از تمکّن در مصر قاصدی به نورالدین محمود فرستاده، التماس نمود که پدر او را رخصت نماید تا به مصر آید.

نورالدین محمود ملتمس او را به عزّ اجابت مقرون گردانید و نجم‌الدین ایوب را رخصت رفتن مصر ارزانی داشت. در بیست و چهارم رجب سنه خمس و ستین و خمسمایه565 به ظاهر مصر رسیده، عاضد خلیفه او را استقبال نمود و نجم‌الدین ایوب، دیده را که در بیت الاحزان هجران صفت «و ابیضت عیناه من الحزن» گرفته بود، به دیدار صلاح‌الدین یوسف روشن گردانید و صلاح‌الدین در تعظیم و تکریم پدر بزرگوار، شرایط مبالغه به‌جای آورده، خواست که منصب وزارت را به وی بازگذارد اما نجم‌الدین قبول ننمود و صلاح‌الدین به تمشیت مهمات مصر قیام و اقدام فرمود.

در اوایل محرم سنه سبع و ستین و خمسمایه567 مزاج عاضد، فاسد شده در روز عاشورا قاصد سفر آخرت گشت و صلاح‌الدین، خزاین اسماعیلیه را که از نقود نامعدود و جواهر زواهر و اقمشۀ نفیسه مالامال بود، تصرف نمود و مِن حیث الاستقلال به ضبط امور ملک و مال پرداخته، رعیت و سپاهی را که مستظهر و مستمال گردانید و در تاریخ یافعی مسطور است که از جمله تنسوقاتی که از خزینۀ عاضد به دست صلاح‌الدین افتاد، عصایی بود از زمرد و از کتب نفیسه به خطوط جیده، صد هزار مجلد بود.

در مبادی ایالت صلاح‌الدین بنا بر بعضی اسباب، نورالدین محمود ازو رنجیده، خواست که به مصر رود و دیگری را به‌عوض صلاح‌الدین به عزت سلطنت رساند. چون این خبر به صلاح‌الدین رسید، پدر و خال و اقربا و امرای خود را جمع ساخته، جهت دفع آن واقعه، قرعۀ مشورت در میان انداخت.

تقی‌الدین که برادرزادۀ صلاح‌الدین بود برخاسته، گفت صلاح دولت در آن است که اگر نورالدین محمود بدین جانب شتابد با جنود نامعدود روی به میدان کارزار آوریم و زمام اختیار این مملکت را به قبضۀ اقتدار او بازنگذاریم. نجم‌الدین ایوب زبان به دشنام نبیره گشوده، برین سخن انکار بلیغ فرمود و صلاح‌الدین را مخاطب ساخته، گفت که من که پدر توام و شهاب‌الدین که خال تو است با آنکه از تمامی این جماعت با تو محبت بیشتر داریم هرگاه که نورالدین را ببینیم امکان ندارد که به دستور سابق بساط جلالت مناط او را تقبیل ننماییم و اگر ما را به ضرب عنق اشارت فرماید، البته حسب الفرموده به تقدیم رسانیم.

حال پدر و خال تو که همچنین باشد نسبت به دیگر امرا و ارکان دولت چه گمان می‌بری؟ این مملکت در سلک ممالک محروسۀ نورالدین انتظام دارد و ما به حقیقت، مملوک اوییم و هروقت که نورالدین ما را عزل کند به غیر از اطاعت و انقیاد چاره نداریم.

اکنون صلاح در آن است که به نورالدین عریضه نویسی مبنی بر آنکه چنان استماع افتاد که خاطر همایون بر آن قرار یافته که رایات ظفر، آیات جهة استخلاص این ولایت نهضت فرماید و حال آنکه حاجت به آن نیست که آن حضرت به واسطۀ این مهم، مرتکب تعب سفر شوند؛ زیرا که من قدم از جادۀ عبودیت ملازمان پایۀ سریر سلطنت بیرون ننهاده‌ام و هر حکمی که از موقف عدالت صدور یابد قبول دارم.

به هرچه حکم کنی بنده‌ایم و فرمان‌بر
به هر چه امر کنی چاکریم و خدمتکار

و اگر غباری از ممر این بنده بر ضمیر انور نشسته، مناسب آنکه یکی از غلامان خاصه را ارسال فرمایند تا غلی در گردن بنده نهاده به درگاه عالم‌پناه آورد.

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

صلاح‌الدین نصیحت حضرت ابوی را به سمع رضا اصغا نموده، مردم متفرق گشتند. آنگاه نجم‌الدین ایوب با پسر خلوت کرده گفت تو به‌واسطۀ غرور جوانی و عدم تجربه بر صلاح و فساد امور اطلاع نداری؛ زیرا که این جماعت بر ما فی الضمیر تو وقوف می‌یافتند و به نورالدین اعلام می‌کردند که می‌خواهی او را از دخول در مصر مانع آیی. نورالدین به همگی همت متوجه دفع ما گشته، تمامی سپاه شام و موصل را مجتمع می‌ساخت و رایت نهضت بدین طرف می‌افراخت.

حالا که خبر این مجلس را بشنود و گمان برد که ما مطیع و منقاد اوییم خاطر جمع کرده به مهم دیگر مشغولی نماید و ما از قضیۀ او فارغ البال باشیم و فی الواقع این تدبیر نجم‌الدین ایوب موافق تقدیر افتاده، چون عرضه‌داشت صلاح‌الدین به مضمون گفت و شنود مجلس مذکور به عرض نورالدین رسید، بار دیگر نسبت به صلاح‌الدین در مقام عنایت آمده، صلاح در آن دانست که او را به حال خود بازگذارد و به هیچ نوع تعرضی نرساند.

و در سنه ثمان و ستین و خمسمایه568 نجم‌الدین ایوب از اسب افتاده چند روز متألم بوده، بعد از آن درگذشت و صلاح‌الدین بر نهج سنت سید المرسلین او را تجهیز و تکفین کرده، در موضع مناسب مدفون ساخته و کماینبغی به لوازم تعزیت‌داری پرداخت و از نجم‌الدین ایوب شش پسر ماند؛ صلاح‌الدین، سیف‌الدین محمد، 3 شمس الدوله توران شاه، سیف الاسلام طغرلتکین شهنشاه، تاج الملوک و ری.

و در سنه تسع و ستین و خمسمایه569 نورالدین محمود فوت شده، صلاح‌الدین استقلال تمام یافت و به اندک زمانی مملکت شام را نیز به تحت تصرف درآورده، انوار عدالتش بر متوطنان آن بلدان تافت و بیت المقدس و قدس خلیل الرحمن را از تصرف نصاری بیرون آورده، برادرزادۀ خود؛ قراقوش را به فتح بعضی از بلاد مغرب مأمور گردانید و قراقوش لشکر بدان جانب کشیده، بلدۀ طرابلوس که در تصرف فرنگان بود به اهتمام او مفتوح گردید.

و هم مطابق این حال، آفتاب اقبال برادر صلاح‌الدین؛ شمس الدوله از افق مملکت یمن طالع شد و زندیقی که عبدالنبی نام داشت و به تغلب بر آن ولایت استیلا یافته بود در برابر شمس الدوله آمده بعد از مجادله و مقاتله به قتل رسید و در سنه سبعین و خمسمایه570 چنانکه گذشت، بلدۀ دمشق با اکثر بلاد شام در حیّز تسخیر صلاح‌الدین درآمد و ملک صالح اسماعیل بن نورالدین محمود به حکومت حلب قناعت نمود.

و در سنه اثنی و سبعین و خمسمایه572 صلاح‌الدین فرمان داد که سوری به طول بیست و نه هزار و سیصد ذرع از جانب بیابان در گِرد مصر و قاهره بنا نمایند و استادان بنیاد کار کرده، تا اواخر حیات صلاح‌الدین به آن عمارت مشغول بودند.

و در سنه ثلث و سبعین و خمسمایه573 صلاح‌الدین لشکر به عشقلان کشیده، بسی در باب نصاری و اخذ اموال ایشان قیام نمود و از آنجا به طرف رمله رفته، ناگاه سپاهی از فرنگ بدانجا رسید و مقاتلۀ صعب دست داده، هزیمت به جانب (اهل) اسلام افتاد و پسر تقی‌الدین که نبیرۀ برادر صلاح‌الدین بود و در سنّ بیست سالگی با بسیاری از سپاه مصر به درجۀ شهادت رسید و صلاح‌الدین در کمال پریشانی به مصر شتافته، نصاری به حماه رفتند و مدت چهار ماه آن بلده را محاصره نمودند و در اواخر همین سال قلعۀ حلب بی‌تعب به تصرف صلاح‌الدین درآمد و ایالت آن ولایت را به ملک ظاهر پسر خود ارزانی داشت.

و در سنه اربع و سبعین و خمسمایه574 فرخ شاه که برادرزادۀ صلاح‌الدین بود و به نیابت او در دمشق حکومت می‌نمود به جنگ جمعی از اهل فرنگ که به بلاد شام درآمده بودند، رفت و ایشان را منهزم ساخته، سردار لشکر کفار را بکشت و درین سال خال صلاح‌الدین؛ شهاب‌الدین که در حمات عَلَم حکومت می‌افراشت، وفات یافت و ملک مظفر تقی‌الدین عمر بن شهنشاه بن نجم‌الدین ایوب، قایم مقامش شد و تا سنه سبع و سبعین و خمسمایه577 در آن ولایت به دولت گذرانیده وفات یافت.

و در سنه ست و سبعین و خمسمایه576 شمس الدوله بن نجم‌الدین ایوب که سابقاً یمن را به ضرب شمشیر در حیز تسخیر آورده به اسکندریه رفته بود، از عالم فانی رحلت نمود و جسد او را به شام نقل کرده، در مدرسۀ خواهرش که در ظاهر دمشق ساخته بود مدفون گردانیدند و پس از فوت شمس الدوله ایالت یمن به برادر دیگر صلاح‌الدین؛ سیف الاسلام تعلق گرفت و در روز جمعه از ایام ربیع الاول سنه ثلث و ثمانین و خمسمایه583 در سطح طبریه، میانۀ صلاح‌الدین و فرنگان لعین، محاربۀ عظیم اتفاق افتاد و عنایت الهی شامل حال امت حضرت رسالت پناهی گشته، کلانتر نصاری اسیر گردید و بسیاری از لشکریان او به قتل رسید.

آنگاه صلاح‌الدین به عکه رفته آن قلعه را از تصرف نصاری بیرون آورده و قریب چهار هزار کس از مسلمانان که اسیر کافران بودند مطلق العنان گردانید و برین قیاس از فتح دیگر بلاد و قلاع که در دست فرنگان بود، مراسم سعی و اجتهاد، مرعی داشته نابلس و خیفا و قیساریه و ناصره و عشقلان را مفتوح ساخت و بعد از آن لشکر به بیت المقدس کشیده، بر جانب غربی آن بلده نزول اجلال فرمود و بعد از چند روز از آنجا به طرف شرقی شتافت و آغاز محاصره و محاربه کرد.

در آن زمان زیاده بر شصت هزار از نصاری در آن شهر اقامت داشتند و در باب مدافعه و مقاتلۀ مسلمانان عَلَم جد و اهتمام می‌افراشتند و در روز جمعه بیست و هفتم ماه رجب سنۀ مذکوره، صلاح‌الدین به ضرب سنگ منجنیق در تضییق نصاری کوشیده، آثار فتح و نصرت بر صفحات احوال اهل اسلام ظاهر گشت و خوف و رعب تمام در قلوب اصحاب کفر و ضلال افتاده، فریاد الامان به ایوان کیوان رسانیدند و صلاح‌الدین فرنگان را از قتل و اسیری ایمن گردانید، فتح بیت المقدس دست داد و مسلمانان صلیبی را که نصاری در قبۀ صخرۀ مسجد اقصی نصب کرده بودند، در هم شکسته، همان روز آنجا نماز جمعه قایم شد و غلغلۀ تکبیر صغیر و کبیر به چرخ اثیر رسید.

و حال آنکه بلدۀ بیت المقدس از شهور سنه اثنی و سبعین (؟) و أربعمائة472 تا آن غایت در تصرف ارباب ضلالت بود و قاعدۀ صلح میانۀ صلاح‌الدین و فرنگان لعین در آن روز برین وجه موکد شد که هر یک از رجال کفار بیست دینار و هر فردی از نسوان ایشان پنج دینار صوری تسلیم متابعان ملت محمدی نمایند و جهت هر یک از اطفال خود یک دینار دهند و هر کس از عهدۀ آنچه او را باید داد بیرون نتواند (آمد) در دست اهل اسلام اسیر باشد.

و صلاح‌الدین این اموال را مستخلص گردانیده، در میانۀ لشکریان و علما و زهاد تقسیم کرد و روی به صوب صور آورد و به سبب آنکه سور در غایت استحکام بود صورت فتح روی ننمود و لشکر سرما و بارندگی دست به بیداد برآورده امرا صلاح در مراجعت دیدند و سلطان به استصواب نیک‌اندیشان از آنجا کوچ کرده، به طرسوس شتافت و آن بلده را جبراً و قهراً مسخر گردانیده، جمیع اموال فرنگان را به غنیمت گرفت و هر کس از نصاری که آنجا بود اسیر کرد و آتش غضب بر طرسوس زده، متوجه دیگر بلاد اهل ضلال شد.

بلده بعد از فتح بلده مسخر می‌گردانید تا به ظاهر برزیه رسید. با وجود آنکه آن حصار در حصانت، ضرب المثل بود و ارتفاع او با دیوارش از پانصد و هفتاد ذرع زیاده می‌نمود. به ضرب شمشیر و تیر در حیز تسخیر مصریان درآمد.

آنگاه صلاح‌الدین به انطاکیه شتافته، مهم مردم آنجا بر مصالحه قرار یافت و کافران اسیران مسلمانان را که در شهر داشتند گذاشته، صلاح‌الدین بنا بر التماس پسر خود؛ ملک ظاهر از انطاکیه به حلب رفت و مدت سه روز آنجا توقف نموده، ملک ظاهر چنانچه باید و شاید به مراسم ضیافت و پیشکش قیام نمود و سلطان صلاح‌الدین از حلب به حماة رفت، حاکم آنجا تقی‌الدین بدانچه در حیز قدرت او بود لوازم خدمت به‌جای آورد و سلطان، برادرزاده را نواخته جبلة و یک‌دو قصبۀ دیگر اضافۀ الکاء او نمود.

پس صلاح‌الدین به دمشق رفته، چند روز در آن بلده به استراحت پرداخت و از دمشق به بلده [صفد] شتافته، آنجا را به صلح مفتوح ساخت و آنگاه کرک و کوکب را به مصالحه گرفت و از آنجا به قدس خرامید و نماز عید اضحی در آن مقام متبرکه گذارده به عشقلان رفته و آن خطه را از برادر خود؛ ملک عادل ستانیده، کرک را در عوض بدو داد. پس به عکه منزل گزیده به عمارت سور آن بلده فرمان داد و بعد از آن به نفس شریف به شقیف تشریف برد و آن قلعه را که در کمال متانت و حصانت بود محاصره فرمود.

چون حاکم شقیف که در سلک عقلا و اعیان فرنگ انتظام داشت علامات فتح و ظفر در جانب اهل اسلام مشاهده نمود، تنها از قلعه بیرون آمده به درگاه آن پادشاه عالی جاه رسید و سلطان، او را بار داده به اعزاز و احترام نزدیک خود بنشاند. بنا بر آنکه به لغت عربی مهمان عزیز دانا بود به عرض رسانید که غرض من از تصدیع ملازمان آستان سلطنت آشیان آن است که اشارت علیّه صدور یابد که بنده به دمشق رفته آنجا ساکن باشم و از دیوان اعلی سال به سال مرا آن مقدار غله و زر دهند که با اهل و عیال به فراغت بگذرانم و هر گاه این ملتمس من درجۀ قبول یابد قلعه را تسلیم خدام عالی مقام نمایم و سلطان صلاح‌الدین التماس او را به عز اجابت اقتران داده، حاکم شقیف به قلعه بازگشت و لشکر اسلام ترک محاصره و محاربه داده، دل بر مصالحه نهادند.

بعد از چند روز به‌وضوح پیوست که آن کافر به پای خدعه و فریب از قلعه بیرون آمده و غرضش از آن سخنان آن بوده که مصریان دست از تضییق اهل شهر بدارند تا او مرمت برج و باره نموده، ذخیره به قلعه درآورد. لاجرم سلطان در غضب رفته، کرت دیگر سپاه ظفرپناه را اشاره به محاصرۀ حصار فرمود و دلیران آغاز کارزار کردند و روی به ترتیب آلات و ادوات قلعه‌گیری آوردند.

در خلال این احوال خبر رسید که لشکر بی‌کران و حشر فراوان از فرنگان به عکه آمده، آن بلده را محاصره می‌نمایند و ملک عادل بدان راضی گشت که با کافران شقیف مصالحه نماید؛ بدین موجب که شهر را با تمامی آلات و اسلحه و مراکب و دویست هزار دینار زر بدیشان دهد و صد نفر از اسیران متعین و پانصد کس از مجاهیل ساری مطلق العنان گرداند تا ایشان مسلمانان را رها کنند که به سلامت از آنجا بیرون آیند و سلطان از شنیدن این سخنان متاثر گشته، برین صلح انکار بلیغ نموده، آنگاه به استصواب ارباب رای و تدبیر، ترک محاصرۀ شقیف داده به تخریب عشقلان فرمان داد؛ زیرا که ترسید که در غیبت رایت ظفر آیت، کفار فرنگ بر آنجا استیلا یابند و به استظهار اموال عشقلانیان بیت المقدس را به حوزۀ تسخیر درآورند.

ملک افضل که در سلک اولاد و امجاد صلاح‌الدین انتظام داشت و حاکم دمشق بود متصدی تخریب آن بلده گشته، حکم فرمود که متوطنان عشقلان روی به سایر بلاد شام آورند و ازین جهت حزن تمام و مصیبت مالاکلام بر ضمایر اهل عشقلان مستولی گشته، در بیع چیزها که قابل نقل نبود شروع نمودند و چیزی که به ده درم می‌ارزید به یک درم می‌فروختند و کسی نمی‌خرید. در مرآت الجنان مسطور است که عشقلانی دوازده مرغ به یک درم می‌فروخت، ارزانی سایر اشیا ازین قیاس باید کرد.

القصه از بیستم ماه شعبان تا غرۀ رمضان جمعی کثیر به تخریب آن بلده پرداختند و بالآخره آتش در بیوتاتش انداختند و همچنان بلدۀ لد و قلعه رمله را خراب کردند. مقارن آن حال از نزد ملک عادل خبر آمد که مردم فرنگ بدین معنی راضی شده که اگر بلاد سواحل را به ایشان گذاریم با ما مصالحه نمایند و دیگر به هیچ طریق تعرض به بلاد اسلام نرسانند و سلطان صلاح‌الدین او را اجازۀ صلح داده، قاعدۀ عهد و پیمان میان مسلمانان و فرنگان به غلاظ ایمان تاکید یافت و از جانبین، تجار آغاز آمد شد نمودند.

آنگه سلطان دین پناه به بیت المقدس شتافته، ملک ظاهر و ملک افضل را رخصت داد که به بلاد خود روند و به نفس نفیس، روزی چند در بیت المقدس اقامت فرموده، بعد از آن به دمشق شتافت و در روز بیست و هفتم شوال سنه ثمان و ثمانین و خمسمایه588 به دارالملک شام رسیده، جمیع اولاد او با سایر حکام شام در خدمتش مجتمع گشتند و چند ماه به سور و سرور اوقات گذرانیدند و در روز جمعه پانزدهم شهر صفر سنه تسع و ثمانین و خمسمایه589=1193/02/26 سلطان جهت ملاقات قافلۀ حج سوار شده، چون از نزد حاجیان مراجعت نمود به تب محرق گرفتار گشته در بیست و هفتم (همان ماه) به جوار رحمت و مغفرت الهی پیوست و فرق انام از خواص و عوام، آغاز فغان و زاری و باله و بی‌قراری کردند و در وقتی که چشم خلایق بر جنازۀ آن پادشاه عادل افتاد آواز ناله و زاری بلند کردند که زیاده بر آن تصور نتوان نمود.

و سلطان صلاح‌الدین، پادشاهی بود به صفت نصفت موصوف و به وفور شجاعت معروف. علما و افاضل را دوست داشتی و همواره همت بر ترفیه احوال ایشان گماشتی و در همان سال که در مصر پادشاه گشت، از شراب و از جمیع منهیات درگذشت و در ایام دولت او بقاع خیر در بلاد مصر و شام بسیار طرح انداختند و مستغلات خوب و مزروعات مرغوب بر آن ابنیۀ رفیعه وقف ساخت.

و تفصیل بعضی از آن عمارت این است که نوشته می‌شود: مدرسۀ قرافۀ صغری که نزدیک به قبر امام شافعی رضی الله (عنه) واقع است، مدرسۀ قاهرۀ معزیه قریب به مزاری که منسوب است به امام حسین رضی الله عنه فی الدارین و خانقاه به‌جای سرای سعید السعدا که از جمله خلفاء اسماعیلیه بوده، بنا نمود و مدرسۀ حنفیه که به موضع سرای عباس بن سلار است، تعمیر فرمود، مدرسۀ شافعیه که در مصر معروف است به زین التجار، مدرسۀ مالکیه در قاهرۀ معزیه، دارالشفایی که داخل قصر او بود، مدرسه و خانقاهی که در قدس خلیل بنا نموده و به اتمام رسانید و گویند سخاوت سلطان صلاح‌الدین به مثابه بود که با وجود بسطت مملکت و فسحت ولایت و وفور مداخل و کثرت غنایم، در روز وفات، در خزانۀ او زیاده از چهل و هفت درم نقره نبوده. «و العلم عند الله».

در ذکر ابوالفتح عثمان بن صلاح‌الدین یوسف: سلطان صلاح‌الدین در زمان حیات، ایالت ولایت مصر را به پسر بزرگتر خود عثمان تفویض نموده، او را ملقب به ملک عزیز گردانیده بود و چون خبر فوت آن عزیز مصر معدلت به عزیز مصر رسید، قدم بر مسند سلطنت نهاده اکابر و اشراف آن بلده به تجدید بیعتش پرداختند و ملک عزیز بعد از آنکه خاطر از ضبط آن مملکت فارغ گردانید قصد برادر خود؛ ملک افضل نموده، به اتفاق عم خویش؛ ملک عادل سه نوبت لشکر به دمشق کشید و در ماه رجب سنه اثنی و تسعین و خمسمایه= آن بلده را بعد از محاصره و محاربه گرفت.

ملک افضل فرار بر قرار اختیار کرده، عزیز سلطنت دمشق را به ملک عادل تفویض نموده خود به مصر معاودت نمود و در سنه ثلث و تسعین و خمسمایه= سیف الاسلام طغرل تکین بن نجم‌الدین ایوب که حاکم یمن بود از عالم فانی رحلت نمود و بعد از وفات او پسرش فتح‌الدین اسماعیل که او را ملک معز می‌گفتند در یمن پادشاه شد و در سنه خمس و تسعین و خمسمایه= ملک عزیز در مصر وفات یافت و او جوانی بود در غایت حلم و حیا و در نهایت عفت و سخا و بعد از فوت او مصریان، متفرق به دو فرقه شدند؛ طبقه بر سلطنت پسر عزیز که موسوم به علی و ملقب به منصور بود اتفاق نمودند و زمرۀ کس به طلب ملک افضل فرستاده او را انقیاد فرمودند.

در ذکر سلطنت ملک افضل بن صلاح‌الدین یوسف چنانکه از سیاق کلام گذشته به وضوح می‌پیوندد که ملک افضل در زمان حیات پدر، حاکم دمشق بود و چون سلطان صلاح‌الدین به عالم آخرت انتقال نمود، برادرش عزیز به اتفاق عم خود ملک عادل سه کرت لشکر به دمشق کشیده، آن ملک را از ملک افضل انتزاع فرمود و صرخد را به وی ارزانی داشته، او در صرخد به سر می‌برد تا وقتی که ملک عزیز وفات یافت.

آنگاه به مصر شتافت و روزی چند بر مسند عزت تکیه زده آنگاه عمش؛ ملک عادل با سپاه پر دل به مصر رسیده بلده شمیشاط را به ملک افضل ارزانی داشته، سلطنت مملکت مصر بر ملک عادل قرار گرفت و ملک افضل به شمیشاط رفته، مدت حیات در آنجا به سر می‌برد. در سنه اثنی و عشرین و ستمایه= در آنجا به جوار رحمت ایزد متعال پیوست و در تاریخ یافعی مسطور است که ملک افضل را فضل و کمال بسیار بود و از علماء زمان خود استماع حدیث فرموده در جودت کتابت ید بیضا می‌نمود و در تعظیم و تکریم اصحاب دانش مراسم مبالغه به تقدیم می‌رسانید و در تاکید قواعد عدل و کرم از خود به تقصیر راضی نمی‌شد و از انشا و وسایل و مکاتیب وقوف تمام داشت و در نظم و اشعار رایت مهارت می‌افراشت.

در آن اوان که برادرش عزیز که موسوم به عثمان بود و عمش عادل که او را ابوبکر می‌گفتند ولایت دمشق را از وی گرفتند این چند بیت نظم کرده به نزد ناصر خلیفه فرستاد:

مولای ان ابا بکر و صاحبه
عثمان قد غصبا بالسیف حق علی
و هو الذی قد ولاه والده
علیهما فاستقام الامر حین ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینهما و النص فیه جلی
فانظر الی خط هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاولی

و ناصر خلیفه این سه بیت در جواب بدو فرستاد:

وافی کتابک یا بن یوسف معلنا
بالود یخبر ان اصلک طاهر
غصبوا علیا حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غدا علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر

و وزیر ملک افضل؛ نصرالله بن ابی الکرم ضیاءالدین محمد بن عبدالکریم الشیبانی الجزری بود و نصرالله نیز مانند برادران خود عزالدین علی و مجدالدین ابوالسعادات مشهور است به ابن اثیر جزری و ابن اثیر در فنون فضایل و صنوف علوم سرآمد علما و فضلاء زمان خود بود و در فن انشا و نوشتن رسایل آنقدر مهارت داشت که فوق آن مرتبه متصور نیست و او در جزیرۀ ابن عمر متولد شده و هم آنجا نشو و نما یافته در اوایل ایام صبی به حفظ کلام ملک علام فایز شده.

گویند قوت حافظه‌اش به مثابه بوده که تمام دیوان ابی تمام و بحتری و متنبی را یاد داشته و در تاریخ یافعی از ابن خلکان مرویست که چون (ابن) اثیر از کسب فضایل باز پرداخت به ملازمت سلطان صلاح‌الدین شتافت و منظور نظر تربیت گشته، وزارت ملک افضل به وی تعلق گرفت و ابن اثیر من حیث الاستقلال بدان امر مشغولی می‌نمود تا وقتی که عزیز و عادل دمشق را از ملک افضل انتزاع کردند.

آنگاه ابن اثیر بنا بر توهمی که از آن دو عزیز داشت در گوشه متواری گردید. یکی از حجّاب ملک، وی را در صندوقی نشانده و در صندوق را مقفل ساخته بر اشتری بار کرده، وی را از دمشق بیرون آورده، همراه به مصر برد و ابن اثیر در آن دیار به نیابت و وزارت ولد عزیز قیام نمود و چون عادل، مصر را نیز مسخر نمود، ابن اثیر از آنجا گریخته به حلب رفت و روزی چند به خدمت ملک ظاهر پرداخته، از حلب روی به موصل آورد، از موصل به سنجار شتافته، باز به موصل عودت کرد تا آخر ایام حیات آنجا مقیم بود و از تصانیف داله بر وفور فضیلت ابن اثیر، یکی کتاب «مثل السایر» است و آن نسخه اشتمال دارد بر آدابی که شعرا و اهل انشا را ضروریست و ایضا کتاب «الوشی المرقوم فی حل المنظوم» و کتاب «المعانی المخترعة فی صناعة الانشا» از جمله منشات آن وزیر فضیلت انتما است. وفاتش در سنه سبع و ثلثین و ستمایه= روی نمود. او از برادران خود عزالدین علی و مجدالدین ابوالسعادات خوردتر بود.

در ذکر سلطنت ملک عادل بن نجم‌الدین ایوب در تاریخ یافعی مسطور است که ملک عادل به صفت عقل و تدبیر موصوف بود. بنا بر آن برادرش صلاح‌الدین یوسف در سوانح امور با وی مشورت می‌فرمود و به صیام نهار و قیام لیل میل بسیار داشت و در زمان سلطنت برادر در بعضی از بلدان شام مثل عکه و کرک رایت حکومت می‌افراشت و بعد از فوت برادرزادۀ خود؛ ملک عزیز بر مملکت مصر و شام مستولی شد و ولد عزیز، علی را که ملقب به منصور بود به مدینۀ روها فرستاد و زمام رتق و فتق و قبض و بسط آن ولایت را به قبضۀ اختیار پسر خود؛ ملک کامل داد و حکومت دمشق را به پسر دیگر خود؛ ملک معظم تفوض نمود و جزیره را به فرزند دیگر؛ ملک اشرف ارزانی فرمود. ولایت اخلاط را به پسر چهارم خود؛ ملک اوحد که ایوب نام داشت مفوض گردانید و به فراغ بال در مصر نشسته رایت سلطنت به ایوان کیوان رسانید.

و در ماه رجب سنه ثمان و تسعین و خمسمایه= ملک معز اسماعیل بن سیف الاسلام طغ تکین بن نجم‌الدین ایوب که در مملکت یمن به اظهار شعار ظلم و ضلال می‌پرداخت و به شرب مدام اشتغال نموده، دعوی می‌کرد که نسب من به بنی‌امیه می‌رسد، در موضع زبید بر دست امراء خود به قتل رسید و پسرش ملک ناصر که در صغر سن بود قایم مقام پدر شد و از جمله افاضل، ابوالغنائم مسلم بن محمود شیرازی با ملک معز معاصر بود و کتاب «عجایب الاسفار و غرایب الاخبار» به نام او تصنیف نموده.

در سنه تسع و ستمایه= ملک اوحد ایوب بن ملک عادل که حاکم اخلاط بود و به ظلم و سفک دما اشتغال می‌نمود، وفات یافت و حکومت به برادر دگرش؛ ملک اشرف داد و در سنه اثنی و عشر و ستمایه= ملک عادل، نبیرۀ ملک مسعود بن ملک کامل را به ایالت ولایت یمن سرافراز ساخته، بدان جانب ارسال داشت و چون ملک مسعود به حدود آن مملکت رسید، اعیان و اشراف در طریق اطاعت، سلوک نموده، مراسم استقبال به‌جای آوردند و در یَمن به یُمن و سعادت بر تخت نشاندند و در سنه خمس و عشر و ستمایه= ملک عادل ازین عالم آب و گِل به صد حسرت دل برکنده به عالم آخرت پیوست و پانزده پسر یادگار گذاشت و از آن جمله پنج پسر نیک اختر به سلطنت رسیدند؛ کامل و معظم و اشرف و صالح و شهاب‌الدین غازی.

در ذکر ملک اشرف موسی بن ملک عادل: در زمان سلطنت ملک عادل، پسرش ملک اشرف که موسوم بود به موسی در مدینۀ روها به حکومت مشغولی می‌نمود. بعد از چندگاه ایالت حران نیز تعلق به وی گرفت و چون ملک اوحد فوت شد، حکم اشرف به اخلاط نیز سمت نفاذ پذیرفت و در سنه خمس و عشرین و ستمایه= ملک معظم شرف‌الدین عیسی که در دمشق عَلَم سلطنت مرتفع گردانیده بود، وفات یافت و پسرش ملک ناصر که داود نام داشت قایم مقام شد.

و در سنه ست و عشرین و ستمایه= ملک کامل از مصر به عزیمت فتح دمشق نهضت نمود و ملک اشرف در صدد مدد برادر درآمده، ملک ناصر طالب صلح گشت و بعد از ارسال رسایل و رسل، مهم بر آن قرار گرفت که ملک ناصر به ایالت کرک و شوبک و نابلس قناعت نماید و ملک اشرف در دمشق بر تخت سلطنت نشسته، حران و روها، ورقه و راس العین را به ملک کامل بازگذارد و آنگاه ملک کامل به مصر بازگشته، ملک اشرف، دمشق را به یُمن مَقدم شریف، مشرف ساخت و به استمالت سپاهی و رعیت پرداخته، رایت عدالت برافراخت و او پادشاهی بود در غایت حلم و کرم، رافع (اساس عدل و قامع) بنای ظلم و ستم به صحبت اهل خیر و صلاح، بسیار مایل و الطاف عمیمش اصحاب علم و فضل را شامل و در زمان دولت خود در دمشق دارالحدیثی بنا نهاد و تدریس آن بقعۀ شریف را به شیخ ابی عمرو بن صلاح داد.

ولادت ملک اشرف در سنه سبعین و خمسمایه= اتفاق افتاده و وفاتش در سنه خمس و ثلثین و ستمایه= روی نمود. امرا و ارکان دولت جسدش را بعد از تجهیز و تکفین، نخست در قلعۀ دمشق دفن کردند و پس از چندگاه او را از آن قبر بیرون آورده، به عمارتی که در طرف مسجد جامع دمشق ساخته بود به خاک سپردند.

در ذکر ملک کامل محمد بن ملک عادل: ملک کامل پادشاهی بود به جلالت قدر و نباهت شأن، موصوف و به تقریرات عدل و احسان معروف. لطافت ذکر جمیلش بر السنه و افواه، مذکور و حسن تدبیرش نزد اقاصی و ادانی، مشهور. بر جادۀ سنن سنیۀ نبویه ثابت قدم و در محبت مقویان ملت علیّه مصطفویه راسخ دم. در لیالی جمعه، مجلس شریفش به وجود علما و فضلا مشحون بودی و به نفس نفیس با آن طایفه مباحثه نموده، تفتیش مسائل نمودی.

در ایام دولت خود در قاهرۀ معزیه، دارالحدیثی در کمال فسحت طرح انداخت و بر سر قبر حضرت امام شافعی «رضی الله تعالی عنه» قبه در غایت رفعت بنا کرده، تمام نمود و ملک کامل در ایام حیات پدر متعهد حل و عقد و رتق و فتق مهمات ممالک مصر بود و بعد از فوت ملک عادل در سنه خمس و عشر و ستمایه= استقلال یافته، به اندک زمانی حجاز و یمن و شام را تسخیر نموده.

بنابرین خطبا هر گاه به نام آن پادشاه عالی‌جاه می‌رسیدند می‌گفتند که صاحب مکة و عبیدها (و الیمن و زبیدها) و مصر و صعیدها و الشام و صنادیدها و الجزیرة و ولیدها، سلطان القبلتین و رب العلامتین و خادم الحرمین الشریفین؛ ناصرالدین خلیل [ولی] امیرالمومنین و وفات ملک کامل در آخر روز چهارشنبه بیست و یکم ماه رجب سنه خمس و ثلثین و ستمایه= در قلعۀ دمشق روی نمود و مدت عمر آن پادشاه عادل قریب به چهل سال بود.

گفتار در بیان وفات سلاطین مصر و شام و یمن در تاریخ یافعی مسطور است که در سنه ست و عشرین و ستمایه= ملک مسعود یوسف بن ملک کامل که در اثنی و عشر و ستمایه به‌موجب فرمودۀ جد خود لشکر به یمن کشیده، آن مملکت را به تحت تصرف درآورده بود و بلاد حجاز را نیز مسخر کرده، حکومت می‌نمود، در مکۀ معظمه وفات یافت و در مرض، وصیت فرمود که از متملکاتش چیزی در تجهیز و تکفین او صرف نکنند و جسدش را به شیخ صدیق که در سلک اعاظم صلحا انتظام داشت، تسلیم نمایند تا از وجه حلال بر نهج سنت حضرت رسالت پناه «صلی الله علیه و سلم» تجهیز و تکفین کند.

امرا و ارکان دولت او به‌موجب وصیت عمل نموده، شیخ صدیق کفن آن پادشاه نیکو اعتقاد را از ردا و ایزاری که به آن حج و عمره گذارده بود ترتیب کرد و او را در میانۀ قبور مسلمانان مدفون گردانید و چنانچه وصیت نموده بود، فرمود که بر سر قبرش نوشتند که «هذا قبر الفقیر المحتاج الی رحمة الله تعالی یوسف بن محمد بن ابی بکر بن ایوب» و چون خبر فوت ملک مسعود به مصر رسید ملک کامل به غایت محزون و غمگین گشته، به مراسم تعزیت قیام نمود و در سنه اثنی و ثلثین و ستمایه= مقدم الجیش ملک کامل صواب خادم که در شجاعت ضرب المثل بود وفات یافت.

ازو صد غلام ماند که بعضی از ایشان به مرتبۀ امارت رسیدند و هم درین سال ملک زاهر بن سلطان صلاح‌الدین یوسف که مکنّی و موسوم به ابو سلیمان داود بود و در قلعۀ بیره حکومت می‌نمود، به عالم آخرت نهضت فرمود و بعد از فوت او ملک عزیز بن ملک ظاهر که برادرزادۀ ملک زاهر بود، آن قلعه را تصرف نمود و در سنه ثلث و ثلثین و ستمایه= ملک محسن بن سلطان صلاح‌الدین درگذشت و او در علم حدیث و سایر علوم معقول و منقول ماهر بود و در تواضع و زهد مبالغۀ بلانهایه می‌فرمود.

و در سنه اربع و ثلثین و ستمایه= ملک غیاث‌الدین محمد بن ملک ظاهر بن صلاح‌الدین یوسف در حلب به عالم آخرت انتقال فرمود و او بعد از فوت پدر خویش ملک ظاهر در سن چهار سالگی بر سریر فرماندهی نشسته بود و در سنه خمس و ثلثین و ستمایه= ملک اشرف در دمشق وفات یافت و برادرش ملک صالح که اسماعیل نام داشت قایم مقام شد و ملک کامل لشکر به دمشق کشیده، اسماعیل در شهر متحصن گشت و ملک کامل آغاز محاصره نموده، بالآخره بین الجانبین مصالحه به وقوع انجامید و چنانکه قبل ازین رقم زده کلک بیان شده، دو ماه که ملک کامل در دمشق به دولت و اقبال بگذرانید، مریض گشته به سفر عقبی خرامید.

دو روز فوت او مخفی مانده، روز سیّم که یوم الجمعه بود قبل از صعود خطیب بر منبر، شخصی برخاست و گفت: «اللهم ارحم علی الملک الکامل و خلد ظلال السلطنة الملک العادل»، از استماع این کلام به یکبار، مردم در خروش آمده، آغاز گریه و زاری کردند. امرا و ارکان دولت چنان مصلحت دیدند که برادرزاده‌اش؛ مظفرالدین یونس که ملقب بود به ملک جواد در دمشق به نیابت ولد ملک کامل؛ ملک عادل حاکم باشد. بعد از آن در جوار مسجد جامع جهة ملک، مقبره ترتیب نموده، جسد او را از قلعه بدانجا نقل کردند.

در ذکر سایر سلاطین آن دودمان عالی‌شأن و بیان زوال دولت و اقبال آن خاندان، در تاریخ یافعی مسطور است که بعد از فوت ملک کامل، پسرش ملک عادل در مصر بر مسند سلطنت نشسته، ملک جواد در دمشق نایب او گشت. در سنه سبع و ثلثین و ستمایه= امرا و اعیان مصر به واسطۀ خوردسالگی که از عهدۀ امور ریاست بیرون نتوانست آمد، برادرش؛ ملک صالح را که ایوب نام داشت به پادشاهی برداشتند و ملک عادل را در محفه نشانده، از قصر امارت بیرون کردند و جمعی کثیر از لشکریان به گِرد محفه درآمده، او را به قلعه بردند و محبوس گردانیدند.

و ملک صالح بعد از حبس برادر از روی استقلال، افسر دولت بر سر نهاده به دست مرحمت بساط نصفت بر مفارق رعیت بگسترد. مساجد و بقاع خیر را معمور ساخته با کافه برایا بر وجه احسن زندگانی کرد و چون از ضبط مملکت مصر فارغ گردید لشکر به دمشق کشیده، جواد را از حکومت آنجا معزول گردانیده، امارت اسکندریه را به وی تفویض نمود و خود سوار شده، فرمود که تا جواد غاشیۀ او را بر دوش افکنده، چند قدم در رکاب او برود و از ارتکاب این بی‌حرمتی از کرده پشیمان گشته به طرف غور، توجه کرد و عم خود؛ اسماعیل را که ملقب به ملک صالح بود از بعلبک طلب داشته.

اسماعیل مصلحت در اطاعت برادرزاده ندید. از مجاهد که حاکم حمص بود استعانت جست و به امداد او مستظهر گشته، از راه غیر معهود متوجه دمشق شد و به یکبار خود را در آن بلده افکنده. امرا و ملازمان ملک صالح چون این خبر شنیدند او را تنها گذاشته روی به ملازمت ملک صالح آوردند و جمعی از لشکریان ملک ناصر؛ حاکم کرک به ملک صالح بازخورده، فی الحال او را گرفته و به نزد پادشاه خود برده در قلعۀ کرک بند کردند و چون این خبر به سمع ملک عادل که در غیبت برادر از قلعه بیرون آمده در مصر پادشاه شده بود رسید، قاصدی نزد ملک ناصر فرستاده صد دینار تقبل نمود که ملک صالح را به وی سپارد.

ملک ناصر این معنی را قبول نکرد و دست بیعت به ملک صالح داده به مرافقت او روی به جانب مصر آورد. بعد از وصول به حدود آن مملکت، امراء کاملیه مایل به سلطنت ملک صالح گشته، نوبت دیگر ملک عادل را گرفته در قلعه محبوس کردند و آنگاه ملک صالح را به دارالملک مصر درآورده، ملک ناصر به طرف کرک مراجعت فرمود و در سنه ثمان و ثلثین و ستمایه= پادشاه دمشق؛ اسماعیل بنا بر غرضی که داشت قلعۀ شقیف را به کفار فرنگ باز گذاشت و عزالدین عبدالسلام و ابوعمرو بن الحاجب که از جمله علماء شام بودند، برین حرکت انکار بلیغ نمودند و اسماعیل در غضب رفته، عزالدین عبدالسلام را از خطابت دمشق معزول ساخت و او را به مرافقت ابوعمرو بن الحاجب به زندان فرستاد.

و در سنه احدی و اربعین و ستمایه= ملک جواد که بعد از ملک کامل روز چند حکومت دمشق نمود به عالم آخرت توجه فرمود و در سنه خمس و اربعین و ستمایه= مدت حیات ملک عادل بن ملک کامل در حبس به نهایت رسید و از وی عمر نام پسری ماند ملقب به ملک مغیث، او را نیز بعد از فوت پدر در قلعه محبوس گردانیدند و بعد از وقوع مزبور چند نوبت میانۀ ملک صالح ایوب که حاکم مصر بود و ملک صالح اسماعیل که در دمشق سلطنت می‌نمود و ملک ناصر که در کرک اقامت داشت، محاربات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات اسماعیل مغلوب گشته، در دمشق وباء و غلایی عظیم دست داد و در منتصف شعبان سنه سبع و اربعین و ستمایه= ملک صالح ایوب در منصوره، وفات یافت و قطایا که مملوک ملک صالح بود به اتفاق دیگر امرا مدت سه ماه فوت او را نهان داشته، کس به طلب ولدش؛ ملک معظم که در بعضی از بلاد شام بود فرستادند و تا زمان وصول ملک معظم به قاهرۀ معزیه رسید فوت پدرش ظاهر شد و خطبه و سکه به لقبش موشح و مزین گشت و در سنه ثمان و اربعین و ستمایه= کفار فرنگ قصد مصر نموده، ملک معظم به مقابلۀ ایشان توجه فرمود.

در منزل منصوره محاربۀ عظیم دست داده، نسیم فتح و نصرت بر پرچم علم معظم وزید و از معظم، سپاه فرنگ گریزان گشته، هفت هزار کس از ایشان عرصۀ تیغ بی‌دریغ گشتند و ملک افرنج در پنجۀ تقدیر اسیر و دستگیر شده، در قلعۀ منصوره مقید گردند. آنگاه ملک معظم آغاز خفت و طیش کرده، غلامان پدرش بر وی خروج کرده او را گرفته کُشتند. عزالدین ترکمانی را که هم از ایشان بود مقدم سپاه ساختند و از منصوره علم عزیمت به صوب قاهرۀ معزیه افراختند و ملک افرنج چون خود را به پانصد هزار دینار بازخریده، بلدۀ دمیاط را نیز به مسلمانان گذاشت، مطلق العنان شد.

در خلال این احوال، ملک ناصر که حاکم کرک بود به دمشق لشکر کشیده، آن بلده را مفتوح گردانید. آنگاه سپاه شام را فراهم آورده به طرف مصر نهضت فرمود و امراء مصر او را استقبال نموده، در منزل عباسه تلاقی فریقین دست داد و انهزام به جانب مصریان افتاده شامیان به قاهرۀ معزیه درآمدند و خطبه و سکه به نام ناصر خواندند و عزالدین و قطایا با سیصد سوار جرار از غلامان صالحیه به طرف شام گریخته، در اثنای راه به طایفه از لشکر ملک ناصر بازخوردند که خزینه و طبل و علم او را همراه داشتند و به ضرب تیغ و تبر ایشان را منهزم گردانیده، شمس‌الدین لولو را که نایب ناصر بود اسیر کردند و نشان گوسفند رانده ذبح کردند، طبل ملک ناصر را در هم شکسته، خزینۀ او را به باد نهب و تاراج بردادند تا عزة رانده ولد سلطان صلاح‌الدین یوسف را و ملک اشرف موسی ابن العادل (؟) که حاکم حمص بود و ملک صالح اسماعیل بن عادل را که از شمه از حال او سبق ذکر یافت، با زمره از امرا اسیر کرده، همه را از میان برداشتند.

و چون این اخبار محنت آثار به ملک ناصر رسید در مصر مجال اقامتش نمانده، لاجرم عروس مملکت را بر وجهی که رجعت امکان نداشت طلاق داده، به حدود بعضی از ولایت شام شتافت و این وقایع در سنه ثمان و اربعین و ستمایه= سمت حدوث یافت و در سنه تسع و اربعین و ستمایه= طواشی که از قبل ملک ناصر والی کرک بود، ملک مغیث عمر بن ملک عادل بن ملک کامل از حبس بیرون آورده به پادشاهی برداشت و حقوق نعمت ناصر را نابوده انگاشت.

و در سنه احدی و خمسین و ستمایه= ملک صلاح‌الدین بن ملک ظاهر بن ملک صلاح‌الدین بن نجم‌الدین ایوب وفات یافت و در سنه اثنی و خمسین و ستمایه= امرا و اعیان مصر عزالدین ترکمانی را که مملوک ملک صالح ایوب بود به سلطنت برداشته ملک معز لقب دادند و از آن تاریخ باز پادشاهی مصر تعلق به غلامان گرفت و نفاذ فرمان آل ایوب از آن دیار صفت انقطاع پذیرفت و چون بعضی غلامان آل ایوب که بعد از انقطاع نسل وی در مصر بر سریر عزت و حکومت نشسته‌اند با سلاطین آل عثمان معاصر بوده‌اند، ذکر ایشان به تقریب در خاتمه بر توالی سنه در ضمن قضایای آن سلاطین شوکت‌آیین به توفیق رب العالمین مذکور خواهد شد.

اما ملک ناصر داود بن معظم بن عادل که ازو هم عزالدین هر روز در منزلی به سر می‌برد در شهور سنه ست و خمسین و ستمایه= عالم فانی را بدرود کرد و او طبع سلیم و ذهن مستقیم داشت و مدتی به تحصیل علوم اشتغال نموده، از موید طوسی استماع حدیث فرموده بود و شعر در کمال جودت می‌گفت و جواهر معانی به الماس فکرت می‌سفت و ملک مغیث عمر بن عادل بعد از آنکه چند سال در کرک به حکومت گذرانید در سنه اثنی و ستین و ستمایه= لشکر از مصر به تسخیر آن بلده مأمور گشت و ملک مغیث عمر در شهر تحصن نموده، پس از امتداد ایام محاصره، مهم او به اضطرار انجامید. لاجرم امان طلبیده نزد سلطان مصر شتافت و به خفیه هلاک شده. بعد از وی هیچیک از اولاد نجم‌الدین ایوب را سلطنت میسر نشد. دست تقدیر «مالک الملک علی الاطلاق عظم شانه» بساط حکومت آن طبقه را درنوردید. «یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید.».