در ذکر ولات لر کوچک

لە کتێبی:
شرفنامه
بەرهەمی:
شەرەف خان بەدلیسی (1543-1603)
 32 خولەک  1867 بینین

سابقاً ذکر مقام لران و سبب وقوع اسم لری بر ایشان یاد کرده شد که در کول مانرود بوده‌اند و چون در آن کول مردم بسیار شدند هر گروهی به موضعی رفتند و ایشان را بدان موضع بازخواندند؛ چنانکه در آن کول جنگروی و اوتری بودند و هر قبیله از لران که در آن کول مقام ندارند لر اصلی نیستند و شعب ایشان بسیار است؛ چون «کرسکی» و «لنبکی» و «روزبهانی» و «ساکی» و «شادلوی» و «داود عیانی» و «محمد کماری» و گروه جنگروی که امراء لر کوچک و خلاصۀ ایشانند از شعبۀ شلبوری‌اند.

و از شعب دیگر، این اقوام‌اند: «کارانه» «زرجنکری» و «فضلی» و «ستوند» «الانی» «کاهکاهی» «ورخوارکی» و «دری» و «برارند»، «مانکره‌دار» و «انارکی»، «ابوالعباسی»، «علی ممایی» «کیجایی»، «سلکی»، «خودکی»، «ندروی» و غیرهم که منشعب شده‌اند.

اما قوم «سامی» و «اسبان» و «سهی» و «ارکی» اگرچه زبان لری دارند اما لری اصلی نیستند و دیگر از قرایای لر نیستند، روستایی‌اند.

و این طایفه تا شهور سنۀ خمسین و خمسمایه550 هرگز سردار علیحده نداشته‌اند و مطیع دارالخلافه بوده‌اند و چون به دیوان سلاطین عراق متعلق شدند حسام‌الدین شوهلی از ترکان افشری تابع سلجوقیان، حاکم آن دیار و بعضی از خوزستان بود و از قوم جنگروی محمد و کرامی پسران خورشید به خدمت حسام‌الدین شوهلی مبادرت نمودند و مرتبۀ بلند یافتند و از اولاد ایشان فرزندان رشید و قابل، پیدا شدند؛ از جمله شجاع‌الدین خورشید که احوالش رقم زدۀ کلک بیان خواهد شد.

و درین وقت سرخاب بن عیار که مجملی از احوال او قبل ازین نوشته، هم خدمت حسام‌الدین شوهلی می‌کرد. ناگاه میانۀ شجاع‌الدین خورشید و سرخاب بن عیار در شکار بر سر خرگوشی مخاصمت افتاد؛ چنانکه دست به تیغ کردند و بر یکدیگر چهره شدند. حسام‌الدین شوهلی ایشان را از یکدیگر جدا کرد اما منازعت در میانۀ ایشان ماند.

بعد از مدتی حسام‌الدین شوهلی شحنگی بعضی ولایت لر کوچک را به شجاع‌الدین خورشید داد و بعضی را به سرخاب بن عیار رجوع کرد و در آن وقت، ظلم تمام از حکام عراق بر آن ولایت رفتی، رعیت خواستند که به دفع او قیام نمایند. شجاع‌الدین خورشید را حَکَم ساختند که از فرمودۀ او تجاوز ننمایند تا او آن ظلم را دفع کند و برین موجب خط دادند و در اثناء این حال، حسام‌الدین شوهلی درگذشت و شجاع‌الدین خورشید به استقلال، حاکم آن موضع شد و به‌تدریج ملک از تصرف سرخاب عیار بیرون می‌کرد تا سرخاب را بدان پایه رسانید که از قِبَل او به شحنگی مانرود قانع شد و ملک لر کوچک به یکبارگی برو قرار گرفت.

شجاع‌الدین خورشید بن ابوبکر بن محمد بن خورشید چون «حق سبحانه و تعالی» ولایت لر کوچک را مسخر او گردانید و او را در آن ملک قرار و استقرار به هم رسید، پسران خود؛ «بدر» و «حیدر» را به جنگ گروه جنگروی به ولایت سمها فرستاد و پسران چون به آنجا رفته قلعۀ «دژسیاه» را محاصره کردند و در ایام محاصره، یک پسر او که حیدر نام داشت به قتل رسید و او به انتقام خون پسر، هرکه را از آن قوم می‌یافت می‌کشت تا آن گروه ازو منزعج شده، تمامی مانرود را به او گذاشته، بعد از مدت از دارالخلافه، شجاع‌الدین خورشید و برادرش نورالدین محمد را طلب داشته، قلعۀ «مانکره» را از ایشان درخواستند و ایشان ابا نموده بنابرین هر دو را محبوس گردانیده، نورالدین محمد در حبس فوت شده (به) برادر وصیت کرد که زینهار آن سنگ را از دست ندهی!

شجاع‌الدین به وصیت برادر، هم چند وقت حبس کشیده، آخر دید که تا قلعه را ندهد خلاصی از قید، ممکن نیست. بالضروره در دادن قلعه راضی گشته در عوض آن از دارالخلافه قلعۀ دیگر طلب نمود.

ولایت طرازک از توابع خوزستان از دیوان خلافت، در بدل قلعۀ مانکره بدو ارزانی داشتند و او به لرستان آمده، مدت سی سال دیگر به حکومت آنجا قیام نموده و به غایت پیر و معمر گشته خرف شد؛ چنانچه نیک از بد فرق نمی‌توانست کرد و همواره پسرش بدر و برادرزاده‌اش سیف‌الدین رستم بن نورالدین محمد به ملازمت او قیام و اقدام نمودندی.

در آن وقت مَلِک بیات که از طایفۀ اتراک بود به ولایت لرستان ترکتازی کرده، اموال متوطنان آنجا را نهب و غارت نمود. بدر و سیف‌الدین رستم با لشکر لرستان بر سر او رفته بعد از محاربه و مقاتله، او را مقهور گردانیدند و ولایت بیات نیز به تصرف لران درآمد و شجاع‌الدین، پسرش بدر و برادرزاده‌اش سیف‌الدین رستم را ولی عهد خود گردانید.

اما سیف‌الدین بر عم خود غدر کرده، مزاجش را بر پسر، منحرف ساخت؛ که چه او با زن تو متفق شده قصد تو دارند. او از خرفی این سخن قبول کرده به کشتن پسرش اجازت داد. سیف‌الدین رستم ازو انگشتری نشانی ستاده، بدر را به قتل رسانید و از بدر چهار پسر ماند؛ حسام‌الدین خلیل و بدرالدین مسعود و شرف‌الدین تهمتن و امیر علی.

چون مدتی از کشتن بدر گذشت روزی شجاع‌الدین پرسید که بدر کجاست که او را نمی‌بینم. جمعی از محرمان، قصه را به او بازگفتند، اندوه برو مستولی شد، برو رنج گران سرایت کرد تا در سنه احدی و عشرین و ستمایه621 به جوار رحمت حق پیوست. گویند عمرش از صد سال درگذشته بود و گورش به سبب عدالت، مزار متبرک لران است.

سیف‌الدین رستم بن نورالدین محمد بن ابوبکر بن محمد بن خورشید بعد از فوت شجاع‌الدین خورشید چون حاکم به استقلال لر کوچک شد و زمام مهام آن ولایت به قبضۀ تصرف او درآمد، پسر بزرگ بدر؛ حسام‌الدین خلیل به دارالخلافه رفته در آنجا مقام کرد و سیف‌الدین رستم در ولایت لرستان به مثابه طریقۀ عدل و داد، مرعی داشت؛ که زنی در آن عهد در قریۀ واشجان جو در تنور به عوض هیمه بسوخت و نان پخت. چون این سخن به سیف‌الدین رستم رسید از آن زن بازخواست این معامله نمود که به چه واسطه این عمل نمودی؟ گفت به واسطۀ آنکه به روزگار، آن گویند که در زمان تو رفاهیت و ارزانی به مرتبه بود که زنان به‌جای هیزم، جو در تنور می‌سوختند و نان می‌پختند. سیف‌الدین رستم را اداء کلمات آن ضعیفه خوش آمده او را به انعام و احسان خوشدل گردانید.

و هم آورده‌اند که هم در عهد او از دلاوران لران شصت مرد قطاع الطریق بوده‌اند که راه‌ها از ایشان مخوف و منقطع گشته بود و هرچند حکام و سلاطین عراق در دفع ایشان سعی نموده‌اند به جایی نرسیده، سیف‌الدین رستم تمامی ایشان را بعد از محاربه اسیر گردانید و هر یک را از ایشان به شصت استر یکرنگ می‌خریدند نفروخت و گفت در اوراق لیل و نهار به صحایف روزگار یادگار بماند که سیف‌الدین رستم دزدفروشی کرده و همه را به قصاص رسانید و چون لران این عدل و داد برنمی‌داشتند با برادرش شرف‌الدین ابوبکر متفق گشته، قاصد جان او گشتند و او ازین مقدمه در حمام واقف گشته، سر ناتراشیده بیرون دویده با یک مرد گریزان شد.

قوم سر در پی او نهادند، چون اندک به کوه کلاه بالا رفت، آن شخصی که او همراه بود با دشمنان اتفاق داشته او را پی کرد. سیف‌الدین رستم از پای درآمده بر سر سنگ نشست، برادرش شرف‌الدین ابوبکر تیری برو زد و به امیر علی بن بدر که همراه بود گفت تا به قصاص بدر، سرش برداشت.

شرف‌الدین ابوبکر بن نورالدین محمد چون در کوه کلاه، برادر را به قتل رسانید و نزد قوم آمد، منکوحۀ بدر؛ مادر حسام‌الدین خلیل بدان واسطه که به قصاص شوهرش برادر را کشته بود بدو کاسۀ شربت داد، مسموم بود او را بیمار گردانید. چون مزاجش اندک به نهج استقامت آمد عازم شکار شد. برادرش عزالدین گرشاسف، امیر علی بن بدر را به قتل آورد و گفت اگر برادرم برادر را می‌کشت تو چه کار داشتی که در میانه فضولی می‌کردی.

چون این خبر به بغداد رسید حسام‌الدین خلیل بن بدر به لرستان آمد. شرف‌الدین ابوبکر با تابعان خویش قرار داد که چون خلیل به عیادت من آید هر وقت که من جامه در سر کشم او را هلاک کنید. چون حسام‌الدین خلیل به عیادت او آمد او به‌قرار موعود عمل نموده، تابعانش در کشتن خلیل تهاون ورزیدند. بعد از رفتن خلیل از آن مجلس ازیشان بازخواست نمود که چرا در کشتن او تقصیر کردید؟ گفتند ای امیر تو بر بستر هلاکت افتاده و کار ملک به وجود او تمام خواهد گشت، بدین واسطه تقصیر کردیم. او ازین سخن بیشتر آزرده گشته در صدد قتل خلیل درآمد و خلیل باز از ترس او به دارالخلافه رفت و شرف‌الدین در آن بیماری از سرای غرور به دارالسرور رحلت نمود و برادرش عزالدین گرشاسف به‌جای او بر سریر سلطنت متمکن شد.

عزالدین گرشاسف بن نورالدین محمد در همان روز که برادرش فوت کرد متکفل امور امارت و متصدی مهمات حکومت گشت و ملکه خاتون؛ خواهر سلیمان شاه ابوه که زن برادرش بود به حبالۀ نکاح درآمد. چون این خبر در بغداد مسموع حسام‌الدین خلیل شد به عزم استخلاص لرستان متوجه خوزستان شد و از آنجا با لشکر گران، آهنگ جنگ عزالدین گرشاسف کرده، عازم لرستان شد.

فامّا عزالدین گرشاسف دغدغۀ جنگ کردن نداشت. می‌خواست که بِلامجادله و مقاتله و مناقشه ملک را تسلیم او نماید. خواهرانش برین قضیه راضی نگشته گفتند اگر تو به جنگ او نروی ما با وجود زنی کار مردان کنیم و به جنگ او رویم. عزالدین گرشاسف به سخن عورات عمل نموده آمادۀ جنگ و مستعد قتال و حرب شد.

چون در نواحی یکی از قرایای آنجا تلاقی فریقین به هم رسید، اکثری لران جانب حسام‌الدین خلیل را گرفته، شکست بر عزالدین گرشاسف افتاد، ارادۀ رفتن به قلعۀ کربت کرد که منکوحه‌اش؛ ملکه خاتون آنجا بود. حسام‌الدین خلیل ازین مقدمه واقف گشته جماعتی را بفرستاد تا راه قلعه بگرفتند. او را به قلعه راه ندادند تا حسام‌الدین خلیل از عقب رسیده او را دستگیر کرده به جان، امان داد و قلعۀ کربت را محاصره گردانید. چون ایام محاصره سه روز متمادی شد، حسب الامر عزالدین گرشاسف، ملکه خاتون در قلعه را بگشادند و فتنه‌ها آرام یافت و حکومت آن مملکت به حسام‌الدین خلیل قرار گرفت.

حسام‌الدین خلیل بن بدر بن شجاع‌الدین خورشید چون بر سریر حکومت لرستان جلوس نمود عزالدین گرشاسف را در آن ولایت ولیعهد خود نمود و بعد از یک سال روزی او را به خدمت خود طلب داشته، زنش؛ ملکه خاتون به رفتن او رضا نداد. او گوش به سخن زن نکرده بی‌تحاشی به خدمت حسام‌الدین خلیل مبادرت نمود و او در حق عزالدین گرشاسف بی‌مروتی نمود. همان لحظه به کشتن او اشارت فرمود.

ملکه خاتون، پسران عزالدین گرشاسف؛ شجاع‌الدین خورشید و سیف‌الدین رستم و نورالدین محمد را که ازو متولد شده بودند در همان ساعت که شوهرش را به قتل آوردند پنهان به نزد برادرش سلیمان شاه ابوه فرستاد. بدین واسطه میان حسام‌الدین خلیل و سلیمان شاه خصومت، قایم بود تا به مرتبه که در عرض یک ماه، سی و یک نوبت با یکدیگر جنگ کردند و عاقبت، انهزام به سلیمان شاه افتاد و قلعۀ بهار و بعضی از ولایت کردستان به تصرف لران درآمد و بعد از مدتی دیگر بار سلیمان شاه لشکر به هم رسانید و در موضعی که مشهور است به دهلیز با حسام‌الدین خلیل مصاف داده و او را شکست داد و از آنجا معاودت نمود.

حسام‌الدین خلیل به انتقام از عقب او رفته برادر او عمر بیگ را با جمع کثیر از اقربای ایشان به قتل آورد و سلیمان شاه به طلب مدد به دارالخلافه رفته از آنجا با شصت هزار مرد به جنگ او آمد. حسام‌الدین خلیل به سه هزار سوار و بنه هزار پیاده در صحراء شاپور با او جنگ کرد. در اول شکست به لشکر سلیمان شاه افتاد اما پای ثبات و وقار فشرده از جای خود نجنبید تا لشکر گریختۀ او معاودت کردند و به محاربه بازایستادند.

حسام‌الدین خلیل به طلاق سوگند خورده بود که از آن معرکه روی برنتابد تا بر خصم ظفر یابد یا کشته شود و خصمان او را در میان گرفته به قتل رسانیدند و سرش را به نزد سلیمان شاه آورده جثه‌اش بسوختند. سلیمان شاه گفت اگر او را زنده پیش من آوردندی او را به جان امان دادمی و همانکه چنین می‌بایست و این رباعی در بدیهه انشا کرد:

بیچاره خلیل بدر حیران گشته
تخم هوس بهار در جان کشته
دیو هوسش ملک سلیمان می‌جست
شد در کف دیوان سلیمان کشته

و این قضیه در شهور سنه اربعین و ستمایه640 اتفاق افتاده.

بدرالدین مسعود بن بدر بن شجاع‌الدین خورشید چون برادرش در صحراء شاپور کشته شد، او به نزد منکو قاآن رفته، عرضه داشت که چون از قدیم دولتخواه این خاندانیم از دارالخلافه مدد خصم ما کردند. التماس لشکر نمود. او را در خدمت هلاکو خان بایران فرستادند. به وقت توجه به بغداد از هلاکو خان درخواست نمود که سلیمان شاه را بدو بخشد. هلاکو خان گفت این سخن بزرگ است، او را خدای بهتر می‌داند.

چون بغداد مسخر شد و سلیمان شاه به درجۀ شهادت فایز گشت بدرالدین مسعود درخواست نمود که خانگیان سلیمان شاه را بدو بخشید. التماس او به اجابت مقرون گشته، آن جماعت را به لرستان آورد و در رعایت خاطر ایشان کماینبغی کوشیده و دقیقه از لوازم خدمتکاری نامرعی نگذاشت، تا آن وقت که باز بغداد روی به آبادانی نهاد، ایشان را مخیر گردانید که هرکه را هوس آرزوی بغداد باشد رخصت است و هرکه را میل بودن لرستان است او را به قرباء خود نکاح می‌کنم.

بعضی به طرف بغداد رفته چندی آنجا را اختیار کرده مقیم شدند و به نکاح فرزندان و خویشان او در آمدند و چون حکومت بدرالدین مسعود به شانزده سال رسید در سنه ثمان و خمسین و ستمایه658 به اجل موعود درگذشت و اما به غایت حاکم عالِم عادل بود. مشهور است که چهار هزار مسئله در مذهب حضرت امام شافعی رضی الله عنه در خاطر داشته و هرگز در ایام عمر زنا نکرده. بعد از فوت او پسرانش جمال‌الدین بدر و ناصرالدین عمر بر سریر حکومت با تاج‌الدین شاه پسر حسام‌الدین خلیل منازعت کردند و به اردوء ابقا خان رفتند و به‌موجب یرلیغ ابقا خان، پسران او به یاسا رسیدند و حکومت لرستان به تاج‌الدین شاه مقرر شد.

تاج‌الدین شاه بن حسام‌الدین خلیل بن بدر بن شجاع‌الدین خورشید، به‌موجب یرلیغ ابقا خان حاکم لرستان گشته مدت هفده سال حکومت نمود. آخر در سنه سبع و سبعین و ستمایه677 هم به فرمان ابقا خان به قتل رسید و کار ملک بر پسران بدرالدین مسعود فلک‌الدین حسن و عزالدین حسین قرار گرفت.

فلک‌الدین حسن حاکم ولای شد. عزالدین حسین حاکم اینجو و ولی عهد برادر گشت. مدت پانزده سال فرمانروایی کردند و کار و بار لرستان به ایشان رونق تمام یافته، بسیاری از دشمنان را مقهور و منکوب گردانیدند و بر ملک بیات و بشر و نهاوند تاختن آورده، اکثر اوقات، آن ولایت را در تحت تصرف آوردند.

و فلک‌الدین حسن به غایت زیرک و دانا و متدین بوده اما بِلانهایه مزاح دوست داشتی و عزالدین حسین جبار و قهار و کینه‌ور بوده، بر مجرم البته رحم نکردی و از ولایت همدان تا شوشتر و از حدود اصفهان تا نواحی مملکت عرب در قبضۀ تصرف ایشان بوده و در عدل و داد به مرتبه مبالغه می‌کرده‌اند که از برای خیاری خباری را بر باد دادندی و هر دو برادر پیوسته با یکدیگر در مقام مرافقت و موافقت بوده‌اند و عدد لشکر ایشان از هفده هزار متجاوز بوده و پادشاهان ایران ازیشان راضی و شاکر بوده آزار بر ایشان نرسانیده‌اند.

اتفاقاً هر دو برادر در سنه اثنی و تسعین و ستمایه692 در زمان کی خاتو خان درگذشتند و از فلک‌الدین پسری ماند بدرالدین مسعود نام و از عزالدین حسین، نورالدین محمد نام پسری ماند.

جمال‌الدین خضر بن تاج‌الدین شاه بن حسام‌الدین خلیل بن بدرالدین بن شجاع‌الدین خورشید به فرمان کی خاتو خان متصدی امر حکومت گشته اما حسام‌الدین عمر بیگ بن شمس‌الدین بن شرف‌الدین تهمتن بن بدر بن شجاع‌الدین خورشید و شمس‌الدین لنبکی مانع حکومت او بودند و سر در ربقۀ اطاعت او نمی‌نهادند تا به امداد لشکر مغول که در آن سرحد یورت داشتند، قریب به خرم‌آباد برو شبیخون بردند و او را با چند نفر از اقربایش به قتل آوردند؛ چنانچه نسل حسام‌الدین خلیل به یکبار منقطع شد و این قضیه در سنه ثلث و تسعین و ستمایه693 اتفاق افتاده.

حسام‌الدین عمر بیگ به تغلب حاکم لرستان گشته، ملک‌زادگان؛ صمصام‌الدین محمود بن نورالدین محمد و عزالدین محمد به او درین معنی مخاصمت نمودند و امیر دانیال که از تخمۀ گرشاسفی بود و بعضی امراء دیگر درین امر بدو متفق گشته، طالب خون پسران تاج‌الدین شاه شدند و گفتند مَلِکی را عمر بیگ سزاوار نیست؛ چرا که در آن تخمه تا به غایت امیری نبوده است. شایستۀ مسند حکومت صمصام‌الدین محمود است؛ زیرا که آبا و اجداد او حاکم و امیر لرستان بوده‌اند.

و صمصام‌الدین محمود جوانی بود در غایت شجاعت و مردانگی و نهایت سخاوت و فرزانگی. با سپاه گران از خوزستان به حدود خرم‌آباد آمد. شفعا در میان افتاده بدان قرار دادند که شهاب‌الدین الیاس لنبکی با برادران که مایۀ فساد بودند از آن ولایت بیرون روند. حسام‌الدین عمر بیگ نیز از حکومت فراغت نماید تا کار ملک بر صمصام‌الدین محمود قرار گیرد. از جانبین بدین معامله راضی شده، صمصام‌الدین محمود حاکم مستقل لرستان شد.

صمصام‌الدین محمود بن نورالدین محمد بعد از عزل عمر بیگ به غرور تمام به متکّای امارت تکیه زده، در کار و بار ولایت رونق و رواجی تمام داده، مدتی بدین وتیره گذشت. روزی قصد شهاب‌الدین الیاس لنبکی و برادران او کرده تنها بر ایشان حمله آورد و ایشان در برابر، به حرب بازایستاده، صمصام‌الدین محمود را پنجاه و چهار جا زخم زدند و او رخ ازیشان برنتافت تا ایشان را بر بالای کوه پر برف کرد و به زجر از آنجا فرود آورده به قتل رسانید.

بعد ازین نبیرۀ شیخ کاهویه به قصد عمر بیگ و صمصام‌الدین محمود متوجه اردوء غازان شد و قصاص جمال‌الدین خضر و شهاب‌الدین الیاس طلب نمود. به‌موجب یارلیغ خانی هر دو را در اردو حاضر گردانیده، غازان خان از عمر بیگ پرسید که چرا جمال‌الدین خضر را به قتل آوردی؟ گفت به واسطۀ آنکه او مرا به قتل نیاورَد. گفت پسر طفل او را چرا کشتی؟ درماند. او را به دست وارثان جمال‌الدین خضر داده به قتل رسانیدند و صمصام‌الدین محمود را به قصاص شهاب‌الدین الیاس بکشتند و این قضایا در سنه خمس و تسعین و ستمایه695 واقع شد.

عزالدین محمد بن امیر عزالدین حسین بن بدرالدین مسعود بعد از قتل عمر بیگ و صمصام‌الدین محمود در صغر سن بر سریر حکومت لرستان متمکن گشت و بدرالدین مسعود پسر فلک‌الدین حسن که عم‌زادۀ وی بود و ازو بزرگتر معارض وی شد و در زمان سلطان محمد خدابنده فرمان شد که بدرالدین مسعود حاکم ولای شد و لقب اتابکی، او را دادند و عزالدین محمد حاکم اینجو.

بعد از مدتی کار ولای و اینجو تمام بر عزالدین محمد مقرر شد و مدتی مباشر این امر خطیر گشته، عاقبت به اجل موعود ازین جهان دورنگ به سرای جاودانی رحلت فرمود در شهور سنه ست و عشر و سبعمایه716.

دولت خاتون؛ زوجۀ عزالدین محمد بعد از وفات او ملکۀ آن ملک شده، در زمان او خلل‌ها در کار حکومت افتاد و رونق ملکی از آن خانواده برخاست و بیشتر اوقات در ایام او حکام از دیوان سلاطین مغول به ضبط آنجا قیام می‌نمودند. عاقبت‌الامر کاری نساخته، امور حکومت را به برادر خود تفویض نمود.

عزالدین حسین؛ برادر دولت خاتون مقلد قلادۀ حکومت لرستان گشته، مدت چهارده سال اهالی آن دیار از رهگذار او مرفه البال و خوشحال بودند. شجاع‌الدین محمود؛ پسرش به جای او نشسته خلایق از سلوک وی به تنگ آمدند و در شهور سنه خمسین و سبعمایه750 او را به قتل آوردند.

ملک عزالدین بن شجاع‌الدین محمود قایم مقام پدر شده سلاطین عراق با او پیوند کردند و مرتبۀ بلند یافته، عالیجاه شد. آخر امیر تیمور گورکان از قلعۀ وامیان که نیم فرسخی بروجرد است او را بعد از محاصره در سنه تسعین و سبعمایه790 بیرون آورده به سمرقند فرستاد و سیدی احمد؛ پسر او را به اندکان بردند. بعد از سه سال ایشان را تربیت کرده به حکومت لرستان فرستاد و بار دیگر بر سریر امارت متمکن گردید اما عاقبت به شومی جلافت و سماجت، پسرش سیدی احمد بر دست محصلان مغول گرفتار گشته به تهمت عصیان در سنه اربع و ثمانمایه804 او را پوست کندند و تا یک هفته در بازار سلطانیه آویخته بود.

سید احمد در زمان امیر تیمور به بدترین صورتی در کوهستان لرستان می‌گشت و بعد از واقعۀ امیر تیمور تا سنه خمس و عشر و ثمانمایه815 به حکومت اشتغال داشت.

شاه حسین بن ملک عزالدین، وی حاکم آن قوم شده همواره الکای همدان و جرپادقان و نواحی اصفهان تاخت می‌کرد. آخر در وقت فترات سلطان ابوسعید گورکان همدان را گرفته به قشلاق شهره‌زول رفت و الوس بهارلو را بتاخت. کور پیر علی، ولد علی سکر که صاحب الوس بود سر راه بر وی گرفته در سنه ثلث و سبعین و ثمانمایه873 او را به قتل آورد.

شاه رستم بن شاه حسین مدت‌ها به حکومت آن طایفه قیام نموده آخر به ملازمت شاه اسماعیل صفوی آمده به عنایات پادشاهانه و نوازشات خسروانه مفتخر و سرافراز گشت و بعد از آن به اندک فرصتی به اجل موعود درگذشت.

اغور بن شاه رستم پسر ارشد شاه رستم بود، قایم مقام پدر گشت و در شهور سنه اربعین و تسعمایه940 که شاه طهماسب به مدافعۀ عبیدالله خان اوزبک متوجه خراسان شد، در رکاب ظفر انتساب شاهی بوده، برادر کوچک خود جهانگیر را به نیابت خود در میان قوم گذاشت و در عقب، برادر سرداران الوسات و احشامات را دلداری داده، طریق عصیان پیش گرفته حاکم آن قوم شد و در حین معاودت اردوی کیهان پوی شاهی این خبر ناخوش به اغور رسید. بعد از رخصت از اردو پیشی گرفته چون به حوالی نهاوند رسید بعضی از اجامره و اجلاف لرستان بدو ملحق شدند اما رؤسا اقوام و پیشوایان و قایدان الوس و احشام، همچنان در دوستی جهانگیر، راسخ‌دم و ثابت‌قدم بوده اصلاً التفات به احوال او نکردند. بعد از محاربه و مجادله اغور گرفتار گشته به قتل رسید.

جهانگیر بن شاه رستم بعد از آنکه برادر را به قتل آورد حاکم به استقلال لرستان شده مدت نه سال در حکومت، کامرانی و فرمانروایی نمود. آخر در شهور سنه تسع و اربعین و تسعمایه949 حسب الفرمان شاه طهماسب به قصاص رسید.

شاه رستم بن جهانگیر چون شاه طهماسب، جهانگیر را به قتل آورد، ابومسلم گودرزی که لاله شاه رستم بود بنا بر دولت‌خواهی شاه طهماسب، شاه رستم را خواه و ناخواه برداشته به خدمت شاه آورد. فی الفور فرمان به قید شاه رستم، نافذ گشته، او را در قلعۀ الموت محبوس گردانیدند و در تقابل این نیکوخدمتی، به امیر مسلم گودرزی منصب میرآخوری خاصۀ خود را ارزانی داشته، او را بین الاقران، ممتاز و سرافراز ساخت و پسر دیگر جهانگیر که محمدی نام داشت، خوردسال بود. لیاقت و استعداد حکومت نداشت. لران او را به چنکله نام، محلی مستحکم برده مخفی نگاه می‌داشتند و شخصی که وارث حکومت باشد در لرستان نمانده، مدتی عشایر و قبایل بی سر و سردار ماندند.

آخر الامر شخصی از لیام لرستان که مشابهت تمام به شاه رستم داشت، به استدعای آنکه من شاه رستمم و از قلعۀ الموت فرار کرده‌ام، بی‌محابا به خانۀ شاه رستم آمده و منکوحۀ شاه رستم که چند سال میان او و شوهر مفارقت واقع شده بود، این معنی را فوزی عظیم دانسته، با او بنیاد معاشرت و مباشرت نمود و این قضیه را طوایف لر چون معاینه، مشاهده نمودند غبار شک از لوح خاطر ایشان محو شده، همه گفتند بلادغدغه این شاه رستم است. به طوع و رغبت تمام مطیع و منقاد او شده سر در ربقۀ اطاعت او نهادند.

این اخبار عجیب و فعل غریب در قزوین به مسامع جلال شاهی رسید. شاه رستم را از قید، اطلاق داده، منشور حکومت خرم‌آباد که دارالملک ایشان است، با سرداری لرستان بدو ارزانی داشت و بر سبیل استعجال بدان صوب ارسال نمود و شاه رستم به تعجیل هرچه تمامتر دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت*. تا خود را به میانۀ الوس رسانید. شاه رستم مزوّر قرار بر فرار داده، سالک طریق گریز گشت که به یکبار ملازمان شاه رستم بدو رسیده او را دستگیر کردند و به دار غیرت کشیده، به ضرب سنگ و کلوخ مغز از دماغ پر غرورش برآوردند.

درین اثنا برادر شاه رستم؛ محمدی به حد رشد و تمیز رسیده بود. به ارادۀ حکومت موروثی به منازعت برادر، کمر عداوت بر میان بست، چنانچه کار به استعمال سیف و سنان رسید. بعد از مقاتله و مجادله، مصلحون در میان افتاده قرار بر آن دادند که چهار دانگ ولایت لرستان در دست شاه رستم و دو دانگ در دست محمدی بوده، به شرکت در حکومت زندگانی کنند.

هر دو برادر به این صلح راضی گشته، چند وقت به این وتیره با یکدیگر سلوک فرمودند تا در شهور سنه اربع و سبعین و تسعمایه974 که امیر خان موصلو؛ حاکم همدان، حسب الفرمان شاه طهماسب جهة تحصیل تقبلات لر بزرگ که مشهوراند به بختیاری، که بعد از انقطاع نسل حکام ایشان که سابقاً ایمایی به آن رفته بود، شاه طهماسب سرداری الوسات را به تاج امیر استرکی که عمدۀ عشایر آن قوم بود، تفویض کرده بود که هر سال مبلغ خطیر بر وجه تقبل به دیوان او می‌داده باشد و تاجمیر در اداء آن مبلغ، عاجز آمده بدین سبب به دست شاه طهماسب به قتل رسید.

بعد از قتل او شاه طهماسب پیشوایی آن قوم را به میر جهانگیر بختیاری که او نیز از جملۀ متعینان آن الوس است ارزانی داشت که به کفالت شاه رستم هر سال موازی ده هزار استر، تسلیم عمال و نواب دیوان او نماید و همچنان در اخذ مال و جهات بعضی ولایت خوزستان که در تصرف اعراب مشعشع (بود) به جانب دزفول و شوشتر روانه شد.

و شاه، پرور نام عورت دختر اغور که منکوحۀ شاه رستم بود در خفیۀ حکمی در باب گرفتن محمدی به نام امیر خان حاصل کرده که هرگاه که فرصت باشد، امیر خان، محمدی را گرفته به درگاه شاهی ارسال دارد و مجمل این مفصل آنکه چون امیر خان به نواحی خرم‌آباد رسید، محمدی به دیدن او آمده یک روز او را به تقریب ضیافت با معدودی چند به خانۀ خود طلب داشته، در آن مجلس او را با موازی صد نفر از اعیان لرستان که همراه آورده بود گرفته، مقید به درگاه شاهی ارسال نمود و حسب الفرمان پادشاهی در قلعۀ الموت محبوس گشتند و مآل حال محمدی و شاه رستم در ضمن قضایاء آینده ذکر خواهد شد. «إن شاء الله تعالی».

محمدی بن جهانگیر چون در قلعۀ الموت مدت ده سال محبوس بود، درین مدت پسرانش؛ علیخان و اسلمز و جهانگیر و شاهوردی در لرستان عناد و تمرد و عصیان کرده، عیش را به شاه رستم؛ عم خود منقص گردانیدند بلکه آغاز سرکشی کرده، دست تطاول به ولایت شاهی دراز کرده، همدان و جرپادقان و نواحی اصفهان را نهب و غارت کرده، هرچند شاه رستم و امراء سرحد قزلباشیه در دفع و رفع ایشان سعی تمام و کوشش مالاکلام به جای آوردند اثری بر آن مترتب نگشت.

آخر الامر امرا و ارکان دولت به عرض شاه طهماسب رسانیدند که علاج این فتنه منحصر در آن است که محمدی را به امید نوید حکومت از قلعه بیرون آورده به یکی از امرای عمدۀ قزلباش می‌باید سپرد. تا پسران خود را به درگاه معلی، طلب داشته شعلۀ آتش فساد ایشان تسکین یابد و محمدی نیز به این سخن راضی گشته، قرار دادند که موازی سی هزار اسب و استر و گوسفند به طریق جایزه به نواب شاهی داده، پسران خود را به درگاه معلی آورده، بعد از آن حکومت لرستان بدو مفوض گشته، روانۀ لرستان گردد و پسران خود را به طریق رهن در درگاه معلی نگاه دارند.

شاه طهماسب حسب الصلاح امرا و ارکان دولت، محمدی را از قلعۀ الموت بیرون کرده به قزوین آوردند و به حسین بیگ استاجلو سپردند و در ساعت، مکتوبی به اولاد خود ارسال نمود که موازی سی هزار اسب و اغنام که برای حکومت لرستان تقبل شده بود تدارک کرده، علی التعجیل برداشته متوجه دارالسلطنه قزوین شوند. چون مکتوب بدیشان رسید موازی ده هزار رأس اسب و دواب بهم رسانیده با دو نفر از پسران او برداشته بر سبیل استعجال به قزوین آمدند.

چون در قریۀ شرف‌آباد که در یک فرسخی قزوین واقع شده نزول کردند، محمدی به عرض حسین بیگ رسانید که بنده‌زادها چون به شرف‌آباد آمده‌اند بنده را مرخص سازید که بدانجا رفته، ملاحظۀ دواب و اغنام نموده اگر لیاقت آن دارد که به نظر پادشاهی درآورد، خوب و اگر استعداد آن ندارد چند روز موقوف باشد تا بقیۀ آنچه تقبلات شده متعاقب رسیده، به نظر شریف درآورد. حسین بیگ ملتمس او را مبذول داشته، چند نفر از ملازمان عمدۀ خود همراه محمدی نموده به قریۀ شرف‌آباد ارسال داشت.

چون نزدیک به شام گشت محمدی به رفیقان خود گفت که شب درآمد و ملاحظۀ دواب نمی‌توان کرد. امشب درینجا توقف کرده از صحبت فرزندان که مدتی هجران ایشان کشیده‌ایم محظوظ شده، هنگام صباح که محل فوز و نجاح است به اتفاق شما ملاحظۀ دواب و اغنام نموده، به قزوین معاودت نمایم. قزلباشان را سخن محمدی معقول افتاده آن شب قرار بر بودن شرف‌آباد دادند. چون شب درآمد محمدی با پسران بر اسبان آزمودۀ جنگ کرده که بر باد صبا و شمال سبقت می‌گرفتند، سوار گشته، راه لرستان پیش گرفتند به امداد.

چون این خبر در قزوین شایع شد شاه طهماسب، امیر خان؛ حاکم همدان را با بعضی از امرا و اعیان در عقب ایشان روانه ساخت اما چون اسبان این طایفه جمام بود هرچند ایلغار کردند به گرد ایشان نرسیده، چارواء بسیار هم ضایع شد و محمدی و پسران در عرض چهار روز، ده روزه راه را طی کرده، خود را به میانۀ لرستان رسانیدند و شاه رستم چون از آمدن برادر خبردار گشت، عروس ملک را سه طلاق گفته، در همان سال متوجه قزوین شده، بقیۀ عمر به فلاکت گذرانیده، دیگر مستقلاً حکومت لرستان نتوانست کرد تا اجل موعود بر سر او تاختن آورده، بلامضایقه جان عزیز به قابض ارواح سپرد.

و محمدی در لرستان رایت حکومت برافراشته، صدای «انا و لا غیری» به گوش هوش مستمعان افلاک رسانید و فی الجمله طریق مدارا و مواسا با شاه طهماسب و شاه اسماعیل ثانی مسلوک داشته، ایشان را از خود راضی گردانید و بعد از فوت آن پادشاهان، اظهار اطاعت و انقیاد به درگاه سلطان مغفرت‌پناه؛ سلطان مراد خان «علیه الرحمة و الرضوان» کرده، موازی دوازده خروار زر عثمانی که ششصد تومان رایج عراق است از خواص همایون دارالسلام بغداد که ناحیۀ مندلی و چسان و بادرانی و ترساق است، الحاق ایالت او کردند. مادامی که در جادۀ عبودیت بوده، در خدمات پادشاهی ثابت قدم و راسخ دم بوده باشد، ایالت موروثی مع ملحقات در تصرف او بوده تغییر و تبدیل نشود. درین باب منشور ایالت لرستان و خلعت فاخره و کمر شمشیر طلا موکد به تأبید، ارزانی داشته، ارسال کردند.

چون چند سال به این وتیره گذشت و به واسطۀ آنکه به میر میران بغداد چندان سلوک مستحسن نمی‌نمودند و بیگلربیگیان از ایشان ناراضی و متشکی بودند و به خدمات مرجوعه، قیام نمی‌کردند، در خفیه، حکم همایون در باب قید و بند او حاصل کردند. محمدی ازین مقدمه واقف گشت میر میران بغداد در صدد قید و بند او شده، همیشه متعرض می‌بود.

آخر الامر یکی از بیگلربیگیان قصد گرفتن او کرد. محمدی نیز قطع نظر از محصول و منافع خواص بغداد کرده، مِن بعد، پیرامون حوالی و حواشی بغداد نگشت. شاهوردی و جهانگیر نام؛ پسرانش که به طریق رهن در بغداد بودند در روز سواری پاشا فرار کرده از کنارۀ بغداد روی به وادی و صحرا نهادند که باد صرصر به گرد ایشان نرسید و در خلال این احوال، شاه سلطان محمد؛ ولد شاه طهماسب، دختر او را به جهة سلطان حمزه میرزای؛ ولد خود خواستگاری نموده، درِ صلح و صلاح زده، او را به اطاعت خود ترغیب نمود. او نیز قبول این معنی کرده، تکرار ملازمت قزلباش اختیار نمود و بعد از چند سال به عالم آخرت رحلت فرمود.

شاهوردی بن محمدی بعد از فوت پدر به امداد اعیان لرستان بر سریر فرمانروایی متمکن گشته، از دیوان شاه سلطان محمد، منشور ایالت بدو عنایت شد و چون زمام مهام سلطنت ایران به قبضۀ اقتدار شاه عباس درآمد، خواهر اعیانی شاهوردی را که منکوحۀ سلطان حمزه میرزای؛ برادرش بود به عقد نکاح درآورده، دختر عم‌زاده‌اش را که نبیرۀ بهرام میرزا بود، به حبالۀ نکاح شاهوردی درآورده، در میانۀ ایشان کمال خصوصیت و اتحاد منسلک بود، تا آنکه از دیوان شاه عباس، ایالت همدان به اغورلو بیگ بیات تفویض شد.

در میانۀ اغورلو و شاهوردی در سر ناحیۀ بروجرد عداوت قدیمه که میانۀ بیات و لر می‌بود، به حرکت آمده، به تجدید منازعت افتاده، کار به استعمال سیف و سنان رسیده، هر دو قوم، عشایر و قبایل خود را جمع ساخته، در ناحیۀ بروجرد در مقابل یکدیگر صف‌ آرا گشتند.

قضا را اغورلو بیگ بیات در آن معرکه به قتل رسید و جمع کثیر از طوایف بیات مقتول گشتند، اموال و اسباب ایشان به دست لران افتاد، همه را به یغما بردند و شاهقلی بیگ برادر اغورلو بیگ بر سبیل دادخواهی در قزوین به خدمت شاه عباس آمده، احوال قتل برادر و اعیان بیات و نهب و غارت اموال و اسباب ایشان را به تفصیل معروض پایۀ سریر اعلی گردانید و از استماع این خبر، شاه عباس را شعلۀ آتش غضب، سر بر افلاک کشیده، در همان روز با معدودی چند که در پایۀ سریر حاضر بودند ایلغار بر سر شاهوردی آورد.

چون شاهوردی از آمدن شاه عباس خبردار گشت با چند نفر از مخصوصان و اهل و عیال خود از آب سمیره به فلاکت تمام عبور کرده، خود را به جبل کلاه رسانید و باقی الوسات و احشامات او درین طرف آب مانده به دست لشکریان شاه عباس درآمده و ناحیۀ خرم‌آباد که مقر دولت و مرکز سعادت حکام لرستان است، شاه عباس به مهدی قلی سلطان شاملوی؛ پسرزادۀ اغزوار سلطان ارزانی داشت و او را امیر الامرای آن سرحد گردانید و به واسطۀ حفظ و حراست و ضبط و صیانت الوسات و احشامات آن نواحی، چند نفر از امراء قزلباشیه را تابع او ساخته، عنان عزیمت به جانب دارالسلطنۀ قزوین معطوف داشت.

و شاهوردی بعد از معاودت شاه عباس جمعی از طایفۀ کوران و مردم الوسات و احشامات و سایر طوایف بر سر رایت خود جمع ساخته، متوجه دفع مهدی قلی سلطان شد. به جرات تمام از آب سمیره گذشته، در ظاهر خرم‌آباد مستعد قتال و جدال گشته، از طرفین تلاقی فریقین دست داد.

بعد از کوشش و کشش بسیار شکست بر لشکر لران افتاده، سلک جمعیت شاهوردی چون بنات النعش از هم فروریخته، سالک طریق فرار گشت و بعد از آن متوجه بغداد شده در مقام اطاعت درگاه عرش اشتباه سلاطین آل عثمان شده، چون شاه عباس برین قضایا واقف گشت از سر جرایم او درگذشته، منشور ایالت خرم‌آباد و حکومت لرستان به دستوری که در تصرف آبا و اجداد او بوده بدو ارزانی داشت و او را به کمر شمشیر مرصع و خلعت پادشاهانه بین الاقران سرافراز ساخته، رأیت حکومت او را در آن ولایت به اوج ذروۀ مهر و ماه برافراشت و حالا که تاریخ هجری در سنه خمس و الف1005 است کامران به حکومت لرستان مبادرت می‌نماید.