از خراب عشق درد اصلا نمیداری دریغ

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  866 بینین
از خراب عشق درد اصلا نمیداری دریغ
چون چنین گنجی ازین ویرانه می‌داری دریغ
کی به شب این مهوشان بر رخ نقاب افگنده‌اند
شمع را امشب تو از پروانه می‌داری دریغ
ره ندادی این دل ما را به زلف مشک‌بار
از چه این زنجیر ازین دیوانه می‌داری دریغ
از محبت خویش را بس دورگیری زاهدا
مشت خاشاکی ز آتشخانه می‌داری دریغ
درهمش خواهی مها حال سیه‌بختان عشق
چند روزی شد ز گیسو شانه می‌داری دریغ
طائر گلزار قدسم دل به خالت مبتلا است
چون تو از مرغ الهی دانه می‌داری دریغ
زندگی‌کردن به آن جان هر نفس صد مردن است
محویاناسناوی ئەدەبی گر جان تو از جانانه می‌داری دریغ