دلم بگرفت از گفتار پر بی‌مایه‌ی واعظ

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  752 بینین
دلم بگرفت از گفتار پر بی‌مایه‌ی واعظ
بخوان ای بذله‌خوان اشعار ساقی‌نامه‌ی حافظ
شده دیوان او تا حشر یک میخانه‌ی نشئه
مگر می جوش زد جای مداد از خامه‌ی حافظ
زبان مردم چشمش نفهمد جز دل دانا
که در یک لحظه در عین خموشی بینیش لافظ
طربناک است آن شوخ غضبناک ار بریزد خون
که غیظ از می‌کشیدن رفته بیرون از دل غایظ
اسیر عشق ترکی ناخدا ترسم ز زلف و رخ
کند هم کفر و هم اسلام را یغما خداحافظ
بیا ای ساقیا ای مایه‌ی صد خوشدلی در جام
دلم بگرفت از گفتار پر بی‌مایه‌ی واعظ
بودمحظوظ دارین آن‌که شد ملحوظ او محویناسناوی ئەدەبی
مگر اکسیر اعظم سرمه دارد لحظ این لاحظ