چو من بلبل گُلی را چون تو رنگین جلوه میشاید
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
987 بینین
چو من بلبل گُلی را چون تو رنگین جلوه میشاید
چو تو گل بلبلی را همچو من خوش لهجه میباید
به دل گفت او نهال قامتش را دید چون رضوان
چنین سرو سهی شاید که صد جنت بیاراید
به چشم پر خمارش نسبتی دارد عجب نبود
که هر دم دختر رز اینقدرها فتنه میزاید
ز خط است آنچه بینی بر گل عارض نمایانش
سر زلفش گهی بر عارض گل مشک میساید
تبسّم غنچهواری آن دهن را صبحدم بگشود
خدا هر روز خواهد کارهای بسته بگشاید
تو دانی چشم دل را توتیا نوری نمیبخشد
مگر گردی ز خاک آن سر کویش بکار آید
شهادت انتظارانیم محویناسناوی ئەدەبی جمله جان بر کف
به راهش ایستاده تا دم تیغش چه فرماید