ز مار گیسوت دیدم چها رنج

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  990 بینین
ز مار گیسوت دیدم چها رنج
نشد بر من ز رویت رونما گنج
شه حسنت خراج و باج بگرفت
رخت ز افرنج و خط و خالت از زنج
دمی لعل لبی بگشای تا کی
لبالب داری این غنچه تو از غنج
به دور لعل می‌گونش خط سبز
به مستانش دهد هم باده هم بنج
شعور و هوش و آرام و دل و دین
به یک عشوه به یغما برد هر پنج
به راه آ، عشق اکسیر وجود است
کشی تا کی به راه کیمیا رنج
به وصف لعل و دندانش دمی زد
مگر محویناسناوی ئەدەبی که خوانندش گهرسنج