بر سر این مرده ای روح حیاتافزا بیا
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1258 بینین
بر سر این مرده ای روح حیاتافزا بیا
در رکابت شور حشر، ای فتنهی برپا بیا
دلستانیها نمودی، یاد کن هم دل همی
ای فدای نقش هر پایت دو صد دلها، بیا
جلوهی خود را کماهی دیدنت گر آروزست
ای تو نور چشم ما، یکدم به چشم ما بیا
چون تو ابر رحمتی بر خاکساران نیاز
ای خرامت موج خیز ناز و استغنا، بیا
وعد فردا کشتن ای قاتل ز فرداها گذشت
انتظار کشتنم کشت، آخر این فردا بیا
کشته گشته سوخته بهتر ز بیتو زیستن
سوختن یا کشتنم را امر فرما یا بیا
حرف رد از بارگاه کشتنم نشنید کس
گر بیایی ور نیایی، اوست گوید ها بیا
«دور باش»غمزه راند گرچه مجنون را به دشت
جلوهاش گوید به سوی خیمهی لیلی بیا
مرد میدان محبّت دید چون منصور را
عشق با تعظیم گفتش شاه من بالا بیا
گفت در هر مو بود پیوسته با من چند دل
محویناسناوی ئەدەبی بیدل بمن گوید شبی تنها بیا
بر لب و دندان جانان این غزل باری گذشت
خود به من گوید به سیر لولوِ لا لا بیا