دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
4 خولەک
464 بینین
دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند
گردش از جاروب زلف و طرّهی حورا زدند
ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمهی صهبا زدند
بر سر شوریده تاج «علّم الأسماعەرەبی» زدند
دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش اللهعەرەبی» زدند
مطربان را نغمهی جان بخش زیر و بم گرفت
عاشقان را نالهی دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت
.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت
اول این جام شراب فقیه امام! گرفت
می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست
گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقی نالههای می پرست
پردهی زاهد درید و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألستعەرەبی»
شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الّا» زدند
آن یکی از «أرنیعەرەبی» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن ترانیعەرەبی» کشتهی پیغام دوست
یک درون از «اصطفا آدمعەرەبی» پر از انعام دوست
یک سر از «وجّهتُ وجهیعەرەبی» پر ز عشق نام دوست
هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست
ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند
پای بند جان و دل شد طرّهی سودای عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق
کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق
عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق
گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق
خیمه در بالای صحرای «فنا فی اللهعەرەبی» زدند
چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی
شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی
گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی
دست غیب آمد برون زد! قرعهی خل اللهعەرەبیی
سکهی شاهی به نام شاه عبید الله زدند
غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم
دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوی او صید حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم
هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند
قبلهگاه دین عبیدالله ثانی نام او
جلوهگاه انس و جان سقف سر او بام او
آفتاب عالم بالا، جهانبین، جام او
سر ز خورشیدی زند هر ذره در ایام او
روحبخش مردهگان از همت انعام او
دم ز اعجاز مسیحی نبی الله زدند
باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم
با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم
اوست کآیند آستانش محترم نامحترم
بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند
آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجینهی اسرار حق
قبله گاه هر دل و آیینهی دیدار حق
سرخوش از جام تجلّی، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمرهی دیدار حق
گوئیا در سینهی وی آتش سینا زدند
آفرین بر خامهی صورت کش جان آفرین
کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طينعەرەبی
بلبل خوش نغمهی گلزار شرع یا و سین
قامتش در جویبار دیده سرو راستین
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین
آفتابی را مگر بر شاخهی طوبا زدند
آستانش قبلهی دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبهی جان، آل آدم را پنا
خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا
آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام
ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر «وفاییناسناوی ئەدەبی» رحمتی، قربان دربان توام
همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند