شب است این زلف، یا روز جدایی؟
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
2 خولەک
501 بینین
شب است این زلف، یا روز جدایی؟
لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشهی دل رو نمایی؟
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمیخواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوشتر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدا را، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود برگشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تویی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
تو را دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفاییناسناوی ئەدەبی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟