به فریادم رس ای جان عزیز! آن لعل شیرینت

لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
 1 خولەک  402 بینین
به فریادم رس ای جان عزیز! آن لعل شیرینت
هزاران رخنه در دین کرد مژگان کج آیینت
ز درویشان نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه دل داری؟
ز آه ما نمی‌پرسی؟ بگو تا چیست آیینت؟
ز بوی سنبلت خواهد بهارستان چین رونق
ز روی چون گلت دارد گلستان و چمن زینت
به بازی زلف مشکین است گرد عارضت جولان
چه شیرین است- یارب!- زین دو ریحان برگ نسرینت
به بزم عاشقان شب چشم مستت بی قرارم کرد
هنوزم سر گران است از خمار جام دوشینت
تو خود شکر، عرق چون گل، منم زین گلشکر بی دل
خدارا دردمندان را نسیمی از عرق چینت
نگاهی کن به چشم مرحمت ای خسرو خوبان!
به تلخی جان شیرین داد چون فرهاد، مسکینت
من و دل چون «وفاییناسناوی ئەدەبی» هر دو سرگردان و مخموریم
من از چشم می آلود و دل از گیسوی مشکینت