دل چو کشتی است به طوفان بلا افتاده است

لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
 1 خولەک  351 بینین
دل چو کشتی است به طوفان بلا افتاده است
یا چو نوحی است نجاتش به دعا افتاده است
گهی در آتش آهست گهی غرقهٔ اشک
بر سر دل چه بگویم که چها افتاده است
ای حریفان مددی درد من از حد بگذشت
ما بگویید که لقمان به کجا افتاده است؟
رمقی بیش نماندست درین لاشهٔ ما
به همین حال بقایم به فنا افتاده است
درد دلخستگی ما چو بسی طول کشید
به همه عمر علاجم به دوا افتاده است
چشم نظارهٔ آخر نفسان هجران
بهر عیسی صفتی سوی سما افتاده است
صافیاناسناوی ئەدەبی شکوه ازین حال تو تا چند کنی؟
صبر کن چون سر کارت به خدا افتاده است